کد | pr-47024 |
---|---|
نام | لیلا |
نام خانوادگی | یوسفی |
سال تولد | 1377 |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی ، هنری |
زبان | فارسی |
تحصیلات | ادبیات فارسی |
مهارت | لیلا یوسفی رتبه برتر کنکور، شاعر و حافظ اشعار کلاسیک بخصوص شاهنامه فردوسی است و اکنون در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران تحصیل میکند. |
کشور | ایران |
استان | تهران |
متن زندگی نامه |
لیلا یوسفی – آوای تلاش 6 پیاده شده توسط محمدیاری در تاریخ 28 تیر 1400 مجری: مهمان امروز برنامه آوای تلاش یک مهمان ادیب، شاعر، و حافظ اشعار کلاسیک هستند، و در هر صورت در حوزه ادبیات هرچه راجعبه ایشان بگوییم کم است. «خانم لیلا یوسفی» در خدمتتان هستیم، بفرمایید خودتان را معرفی کنید. یوسفی: بنام خداوند جان و خرد کز این برتر اندیشه برنگذرد من لیلا یوسفی هستم، زاده 1377 رشت. خودم اصالتاً آذری هستم، و باید بگویم که نابینایی من چنان نبود که نابینا زاده شده باشم. من وقتی به دنیا آمدم، چون نارس به دنیا آمده بودم در دستگاه من را قرار دادند، و آن اشعه دستگاه خورد به چشمم، چون هیچ محافظی نگذاشته بودند که روی چشمم را بپوشاند، باعث شد که شبکیه چشم من کاملاً تخریب بشود و آسیب ببیند. الآن من نابینای مطلق هستم. مجری: در حوزه تحصیل در دانشگاه و رشته تحصیلیتان توضیح بدهید. یوسفی: من دانشجوی کارشناسی رشته ادبیات فارسی در دانشگاه تهران هستم، و خب همچنان دارم مطالعات ادبی میکنم، بویژه مطالعات شعری، و در کنارش چون باورمندم یک کسی که ادبیات میداند باید اندیشمند باشد، به علوم دیگر هم سعی میکنم اشراف پیدا بکنم. مجری: شما دانشگاه ورودی چه سالی بودید؟ یوسفی: سال 1397 مجری: رتبهتان چند شد در کنکور؟ یوسفی: رتبه 222 مجری: ادبیات فارسی را دوست داشتید؟ انتخاب اولتان بود؟ یوسفی: انتخاب اول و آخرم بود. من آمدم گفتم که انتخاب اول و آخرم ادبیات دانشگاه تهران است. ده سال هم که شده میجنگم، ولی باید همین را بدست بیاورم. مجری: خب ببینید، کسی که رتبه 222 میشود در رشته انسانی معمولاً این انتظار وجود دارد که برود سمت رشتههای حقوق، روانشناسی و مشاوره، و این گرایشها درواقع وجود دارد بین دانشجویان. ولی خب شما با وجود اینکه رتبه خیلی خوبی هم کسب کردید فقط ادبیات فارسی را هم انتخاب کردید. دلیل علاقمندی و گرایش شما به ادبیات فارسی چه بوده؟ یوسفی: خب پالان دوزی به قایت خود بهتر ز کلاهدوزی بد. واقعیت این هستش که ببینید، نمیگویم این دهان بستی دهانی باز شد، ولی معتقدم وقتی حسی از دست میرود، حسهای دیگر طبیعتاً قوی میشود. نمیدانم، در ناخودآگاه من قلم یک ارتباط عجیبی با پدرم دارد. چون همیشه به پیراهن پدرم یک خودکار وصل بود. بخاطر همین همیشه عادت داشتم گوش میدادم به حرفهای ایشان. بعد پدر و مادرم برایم یک عالمه نوار قصه میخریدند، چیزهایی که تماماً گنجینه صوتی بودند برای من میخریدند. بخاطر همین من توانستم در سیزده سالگی شاهنامه را خودبخود بفهمم. مجری: فرمودید که پدر و مادرتان میآمدند قصههای صوتی را برای شما تهیه میکردند، و شما درواقع قصه و داستان گوش میدادید. همین جرقهای شد که شما به ادبیات علاقمند بشوید، یا در خلال تحصیل معلم یا خود دوران مدرسه هم تأثیرگذار بوده روی این انتخابتان؟ یوسفی: واقعیتی که است این است که من واقعاً نمیدانستم به ادبیات این همه علاقه دارم. تا اینکه وقتی وارد دوره راهنمایی شدم دبیر ادبیاتم این را فهمید. مجری: شما دوران دبستان را کجا درس خواندهاید؟ یوسفی: مدرسه خزائلی رشت. مجری: نابینایان بود یا استثنایی؟ یوسفی: استثنایی بود. مجری: خب بعد متوسطه اول و دوم را کجا درس خواندید؟ یوسفی: متوسطه اول را کاملاً در مدرسه نابینایان نرجس تهران گذراندم،و متوسطه دوم را فقط یک سالش را، یعنی سال سوم دبیرستان را، آمدم در مدرس{فاطمه پزشکی} کرج بصورت تلفیقی درس خواندم. مجری: خب پس بخش عمدهای از دوران تحصیلت را در مدارس استثنایی و مدارس نابینایی تحصیل کردهاید، جز یک سال. علاقه شما به شاهنامه از کجا شروع شد؟ یوسفی: علاقه من به شاهنامه، بخاطر دارم اولین باری که درسی در رابطه با فردوسی خواندم کلاس دوم دبستان بودم، ابیات این درس در ذهن من ماند. بعد یک اتفاقی افتاد، ما رفته بودیم تجریش، آنجا یک خانم مسنی ما را در امامزاده دیدند و فرمودند که «پسر من (آقای لواسانی) هم نابیناست و در کاناداست» یک سری وسایل از طرف ایشان برای من فرستادند. در بین این وسایل ماشین حساب گویا بود، متر بود، خطکش هم بود، و یک نوار شاهنامه بود. من آن نوار شاهنامه را گوش دادم، و داستان هفتواد را از روی آن یاد گرفتم. گذشت و گذشت و گذشت، وقتی سال دوم راهنمایی شدم، دوستم که اول راهنمایی بود آمد گفت «من میخواهم یک انشا بنویسم راجعبه شاهنامه.» و من آنوقت این را به او گفتم، داستان هفتواد را. دبیر ادبیات از او پرسیده بود که چه کسی این را به تو گفته؟ و او هم پاسخ داده بود لیلا یوسفی. بعد وقتی دبیر ادبیاتم این را شنیدند به من یک شاهنامه هدیه کردند. خیلی خوشحال شدم، یک جرقه بسیار عجیب. تازه آن موقع رفتم سراغ داستان انوشیروان. مجری: اسم دبیرت چه بود؟ یوسفی: خانم آزیتا رجبی راد. آزیتا رجبیراد (صدای ضبط شده): لیلا آنقدر دانشآموز فرهیخته و عالیای بود که گاهی اوقات وقتی انشا مینوشت و من انشاهایش را میخواندم، شک میکردم که آیا واقعاً من من به او این نوشتن را آموزش دادهام؟ آیا من معلمش بودهام؟ «لیلا جان» تو اسطورهای خودت، خودت نماد شاهنامهای، نماد تمام بانوان شاهنامه، تهمینه، گُردآفرین، و هر زن موفقی که میتواند وجود داشته باشد. موفق باشی عزیزم. مجری: این خانم رجبی راد خیلی برای شما زحمت کشیدهاند، و ظاهراً کلاً در حوزه علاقمندی شما به ادبیات و بطور خاص به شاهنامه نقش اصلی را ایفا کردهاند. یوسفی: اصلاً مادر روحی من هستند. من اعتقاد دارم که کسانی هستند که نازاده پدر و مادر معنوی ما هستند. عشق به یک دبیر ادبیات من را کشاند به خواندن شاهنامه، و بعد هم به این رتبه. اگر دبیر ادبیات من آن روز به من شاهنامه نمیداد، واقعاً من چکار میکردم؟ اگر هرکسی بخواهد عشق را پیدا کند به هرچه که میخواهد میرسد. و من فکر میکنم در چنین زمانه پرآشوبی ملت ما به هیچ چیزی بیشتر از محبت نیاز ندارد. مجری: شما با آن شاهنامه چکار کردید؟ درواقع توانستید مطالعه کنید آن هدیه را؟ یوسفی: من با آن شاهنامه مطالعه نکردم، شاهنامه من را خواند. دیگر عادت کرده بودم، چون شاهنامه را در امپیتریپلیرم ریخته بودم، من یادم است شبها مثلاً بچهها آهنگ گوش میدادند، ولی من شاهنامه در گوشم بود و گوش میدادم. مجری: خب الآن شاهنامه را چقدر مسلط هستید؟ یوسفی: شاهنامه را بدون تقابل نسخ تمامش را حفظ هستم، جز بیتهای الحاقیش. مجری: یعنی حدوداً شما الآن شصت هزار بیت شاهنامه را حفظ هستید؟ یوسفی: پنجاه هزار بیت، بله. مجری: غیر از شاهنامه اثر دیگری را هم حفظ هستید؟ یوسفی: حافظ را بدون ملمعاتش حفظ هستم. لیلیومجنون و خسرووشیرین، که البته لیلیومجنون را دارم سعی میکنم کاملش بکنم، و خسرووشیرین را هم دارم یک خسرووشیرین خوب پیدا میکنم، وگرنه بیتهای مهمش را که ارزش ادبی دارد حفظ هستم، و اینکه کاری که میخواهم انجام بدهم این است که با نظر به خسرووشیرین و لیلیومجنون میخواهم غزل غزلهای سلیمان را به نظم دربیاورم. بصورت موضوعی غزلیات مولانا و سعدی را حفظ هستم. چون مولانا دیوان کبیرش هر درویشی آمده چند تا غزل به آن اضافه کرده، و این خیلی زیاد شده. من دارم سعی میکنم آنهایی که ازنظر زیباییشناختی بهترینش هستند را حفظ کنم. مجری: شما یک دختر خانم نابینا دانشجوی کارشناسی با بیستودو سال سن گنجینه اشعار کلاسیک فارسی هستید. شاهنامه فردوسی را حفظ هستید، بخشهایی از اشعار مولانا، سعدی، حافظ، حالا اکثر غزلیات حافظ، نظامی، و یک جورهایی شما الآن یک دایرةالمعارف کلاسیک ادبی هستید، و این خیلی ارزشمند است. من این را در شما دیدهام، شما دقیقاً مثل گوگل میمانید. یعنی میگویند «خانم یوسفی، حافظ راجعبه برف چه گفته؟» و شما سریع چند بیت از حافظ میگویید، چند بیت از مولانا هم میگویید، یعنی سریع همان لحظه شما بازیابی میکنید، و این خیلی تسلط میخواهد. من میخواهم از شما بپرسم که لیلا یوسفی چکار کرده که توانسته در این سن اینقدر مسلط بر این اشعار و درواقع حافظ اشعار کلاسیک باشد؟ یوسفی: اولین مسألهای که باید بگویم این است که سپاسگزاری میکنم. بعد اینکه ببینید، یک واقعیتی است، آن هم اینکه یکی از قواعد مُر زندگی من است خیلی مسلم، میگویم خدایا تو میگویی اگر بندهات چیزی از بندهای گرفت، باید به قصاص همان را برگرداند، چشم در برابر چشم، دست در برابر دست. حالا خدایا من اگر چیزی از من گرفته شده، باید اینقدر موفق بشوم که بگویند «به یک شکستگی ارزد به صدهزار درست» مجری: چیزی که از شما گرفته شده منظورتان بینایی است؟ یوسفی: دقیقاً. باید اینقدر دستاورد داشته باشم که به این یکدانه نداشتهام هزار بار بیرزد. حالا من چرا این اشعار را حفظ کردم؟ چون تو وقتی اشعار را حفظ هستی، سعدی حرف جالبی میزند، میگوید: علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی آن تهیمغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر نه محقق بود نه دانشمند چهارپایی بر او کتابی چند اگر من اینها را حفظ میکنم به این دلیل است که شما وقتی شعر حفظ میکنی بیان قویتری خواهی داشت، سخنسنجتر میشوی، سخندانتر میشوی، اندیشهورزتر میشوی. مجری: خب ببینید، این پیامدهای مطالعه و حفظ اشعار است. من میخواهم بدانم که شما چجوری این کار را کردید. من میخواهم از تلاشتان از کارهایی که در این مسیر انجام دادید به ما بگویید. یوسفی: ببینید، من زمانی که شعری را گوش میدادم، اینقدر این برای من زیبا بود، مثل یک بچهای که یک عالمه اسباببازی و لِگو میآورد میریزد جلویش، و از آنها دست هم نمیکشد. اینقدر اینها برای من زیبا بود که تصمیم گرفتم ذهنم را چنان باز بگذارم که اینها را کاملاً حفظ کنم. بخاطر همین اتفاقی در ذهن من افتاد، چون کاملاً متمرکز میشدم روی حفظ اینها، که الآن اگر من در ماشین باشم و رادیو به فرض مثال یک غزل از بیدل پخش کند همهاش را حفظ میکنم، با یکبار گوش دادن. چرا؟ چون ذهنم را به اینکه وزن و قافیه را دریابد عادت دادهام. بویژه شعرهایی که ردیف دارند حفظ کردنشان خیلی راحت است. مجری: بیشترین تعداد ابیاتی که در یک زمان و یکنواخت توانستهای حفظ کنی چند بیت بوده؟ یوسفی: صادقانه بگویم، یکبار توانستم شانزده بیت را یکجا حفظ کنم. مجری: تا حالا پیش آمده که وسطهای حفظ یک شعر ناامید بشوی و بگویی نمیتوانم یا حوصله ندارم یا ارزش حفظ کردن ندارد این شعر؟ یوسفی: یک واقعیتی است، و آن هم اینکه فقط من در یک جایی نمیتوانم شعر حفظ کنم، آن هم اینکه شعر اینقدر زیبا باشد که اینقدر به متنش فکر کنم که یادم برود حفظش کنم. بارها من یادم است که استاد شجریان این بیت را میخواندند که: من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم تو میروی به سلامت سلام ما برسان من این را نمیتوانستم. ده بار گوش کردم حفظ نکردم، چون همهاش به آن فکر میکردم. مجری: زمانی که استاد شجریان در قید حیات بودند، پیش آمد که شما ملاقات یا دیداری با ایشان داشته باشید؟ یوسفی: ناگشوده گل نقاب، آهنگ رحلت ساز کرد ناله کن بلبل که گلبانگ دلافکاران خوش است مجری: این شعر از کیست؟ یوسفی: حافظ. واقعیت این است که دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی عجل به ره عمر رهزن عمل است واقعیت این است که من رفتم به دیدار استاد شجریان، اما چون در بیمارستان جم بستری بودند و ایزوله هم بودند، من نتوانستم ایشان را از نزدیک ببینم. اما صدا و شعرم و کاغذ شعری که برایشان برده بودم این را دادم تحویل پزشک استاد شجریان، و ایشان هم تحویل فرزندان استاد شجریان دادند. و جالب این بود که شعر من را به گوش خود استاد رساندند. مجری: خب این شعری که شما برای استاد سرودهاید را ما میتوانیم اینجا بشنویم؟ یوسفی: چند بیت از آن شعر خاطرم است که میخوانم. کنون که شعر نفس میکشد هوایت را به سوز شور سراید کرشمههایت را بهار دلکش جاوید عشق گل کرده است که خواند مرغ سحر سجع دلگشایت را مجری: منتها شما یک شعر دیگری را هم در وصف استاد شجریان ظاهراً سرودهاید. موافقید همراه شنوندگان برویم و این شعر شما را کامل گوش بدهیم؟ یوسفی: حتماً. فقط پیش از آن میخواهم که یک چیزی را بگویم. استاد شجریان اینقدر شعر خواندهاند که شعرشناس شدهاند. خسرو آواز که بودند، مبدع ساز هم که بودند. بخاطر همین من وقتی میآیم استاد شجریان را در شعری میسرایم، در حقیقت شجریان درون خودم را میسرایم. کنون شیون باربَد گوش دار سر مهتران را به آغوش دار ای دریغ افسوس دردا نامداری درگذشت یک شجر به بیخ و بن خوش برگ و باری درگذشت شعر مینالد خدایا او زمان مییافت تا موسقی شوریده مویَد آه آه درگذشت شیونی شیواست جان با باربَد همداستان این جهانسوزی ز مینو یادگاهی درگذشت شور در شهناز شاهد گوشه عزلت گزید فخر از فردوس {ناز} شهسواری درگذشت قاصدک زان مرغ خوشخوان جای عشاقش {لقاست} مرغعشقی خوشطنینی زرنگاری درگذشت عشق داند این معما ای نسیم آور پیام وای ققنوسی {هَزارآرا} قناری درگذشت ای خزان در مهرگانت مهرآیین زاد و رفت سوزِ سازَش خوشنوا در مهرکاوی درگذشت بَه چه دلکش خسروانی خواند در ماهور عرش خودشهنشهنامه شد در شهریاری درگذشت مجری: خب با این شعری که شما در وصف استاد شجریان سرودهاید، این سوال مطرح میشود که شما درواقع سرودههای خودتان الآن به چند بیت رسیده، و چقدر شعر توانستهاید خودتان بسرایید؟ یوسفی: خالص خالصش الآن به هزار و سیصد چهارصد بیت میرسد. مجری: فکر میکنید به چند بیت برسد کلاً یوسفی: این قابل پیشبینی نیست. چون نمیدانم آیا این طبع شعر بماند یا بخشکد. اگر بماند شاید شصت هزار بیت بشود. مجری: از بحث شعر و ادبیات یک مقدار فاصله بگیریم. شما ابتدا راجعبه نابیناییتان صحبت کردید. اولینباری که فکر کردی که با بقیه متفاوت هستی و نمیبینی چه زمانی بوده؟ ازنظر زمانی نمیگویم، منظورم این است که سر چه اتفاقی بوده؟ از کجا فهمیدی که تو واقعاً با بقیه فرق داری و نمیبینی؟ یوسفی: واقعیت این است که وقتی که خیلی بچه بودم، همهاش فکر میکردم من از بچههای دیگر مثلاً ضعیفتر و بیدستوپاتر هستم، و گاهی اوقات اصلاً فکر میکردم که بقیه هم مثل من هستند، فکر میکردم که بقیه هم جهان را عین من درک میکنند. خب، این یک چیز طبیعی است، چون تا حدود دو سه سالگی بچهها خودمرکزبین هستند، و فکر میکنند که همه مثل خودشان هستند. ولی من یادم است که گاهی اوقات مثلاً با بچههای فامیل دعوایمان میشد، و آنها به من میگفتند که «تو که نمیبینی» و من خیلی ناراحت شدم. از این ماجرا زمانی گذشت، تا اینکه رفتم مدرسه. وقتی رفتم مدرسه با خودم یک مداد و دفتر نقاشی برده بودم، و دفتر را خطخطی میکردم و فکر میکردم دارم نقاشی میکنم. بعد جالب این است که وقتی با بچههای دیگر هم نقاشی میکردم، آنها میگفتند که «تو داری خطخطی می کنی» و من میگفتم خیر، من دارم نقاشی میکنم، دارم نهنگ میکشم، دارم کوسه میکشم. ولی خب در صورتی که اینطوری نبود. واقعیت این است که من خب فکر میکردم که بقیه هم مثل من هستند، تا زمانی که رفتم مدرسه، یک معلمی داشتیم به اسم خانم زینب نهری که استاد تحرک و جهتیابی من بودند، ایشان فرمودند که «دخترم، آن گنجشکی که در آسمان است و تو صدایش را میشنوی، خواهرت آن را میبیند، دوستت آن را میبیند که این بدنش چه شکلی است، پرهایش چه شکلی است، این را میبیند، ولی تو آن را نمیبینی.» خیلی راحت. من اینجا فهمیدم یک حسی را ندارم، یک حس دوربرد، و گستردهدامنترین حسم را ندارم. مجری: خب چه حسی به شما دست داد؟ یوسفی: خب اولش اصلاً بین زمین و هوا بودم، شوک بودم، بعدش طوری ناباورانه بود برای من که از معلمم پرسیدم «خانم، نابیناها هم پیر میشوند؟» یک چیز عجیب و غریبی بود برایم. بعد آموزگاری داشتیم به اسم خانم جوادیان، که اینقدر از ایشان پرسیدم که «خانم، نابیناها میتوانند آشپزی کنند؟ خانم، نابیناها میتوانند بروند خرید؟ خانم، ...؟» آخر ایشان گفتند «دخترم، نابیناها هر کاری که بخواهند میتوانند انجام بدهند.» مجری: شما برای این حسی که نداشتید آن لحظه چه فکری به ذهنتان رسید که چکار کنید که این حس را جبران کنید؟ یوسفی: اولش حس کردم که خیلی آسیبپذیر هستم. اصلاً یک مدت حتی دلم نمیخواست با بچهها بازی کنم. ولی بالاخره این راه را پیدا کردم که من میتوانم در حوزههای دیگر خیلی قویتر عمل کنم. آدمی بودم که از همان بچگی اهداف بلندی داشتم، و میگفتم که اگر این یک مسأله و این یک چیز را نداری، باید چیزهایی داشته باشی که دیگران ندارند. نه از حیث رقابت، بلکه از این جهت که باید استعدادهای درونیت را متجلی کنی. چون تو وقتی ده قدم بروی جلو، تازه به بچههای عادی میرسی. مجری: این تمثیلتان خیلی جالب بود، و این یک واقعیتی است که در میان جامعه نابینایان وجود دارد. اگر یک فرد نابینا بخواهد که مثل بقیه رقابت کند و همگام با بقیه جلو برود، مطمئناً جا میماند. اگر که بخواهی با آنها برابری کنی، باید چندین قدم جلوتر باشی، و چه بسا که در خیلی از موارد هم دیدهایم که همین فرد نابینا کلی هم جلو افتاده. ببینید، خیلی از بچههای نابینا زمانی که دچار نابینایی میشوند، یا متوجه میشوند که نابینا هستند، یا اینکه یک اتفاقی برایشان میافتد که نابینا میشوند، یک نوع حالت انزوا و گوشهگیری و ناامیدی سراغشان میآید، و فکر میکنند دیگر خیلی از کارها را نمیتوانند انجام بدهند، و آن خودباوریشان را ازدست میدهند. منتها این اتفاق درمورد شما نیفتاده. من فکر میکنم در پذیرش این مسأله برای شما درواقع یک مجموعه عوامل دست به دست هم داده. یکی اینکه همانطور که خودتان فرمودید پدر و مادر خیلی روشنفکر و فرهیختهای داشتهاید که به شما کمک کردهاند. حتی آمدهاند کتابهای صوتی قصهخوانی و غیره برای شما مهیا کردهاند، و در پذیرش این موضوع به شما کمک کردهاند. بعد حالا معلمهایی که در مدرسه بودهاند در پذیرش این موضوع به شما کمک کردهاند و شما را با دنیای نابینایان آشنا کردهاند. یوسفی: زمانی که من نُه سالم بود یک خواهر کوچکم به دنیا آمد، و در یازده سالگی یکی دیگرشان به دنیا آمد. مادر من هیچ وقت نگفت «تو نمیتوانی بچه را بقل کنی، تو نمیتوانی این کار را بکنی، تو نمیتوانی آن کار را بکنی.» اتفاقاً با تشویقهای خانم جوادیان مادر من تلاش میکردند که من مستقل بشوم. یک مسألهای را صادقانه بگویم، میخواهم راحت صحبت کنم، اگر من که یک دختر نابینا هستم یک جا باشم، یک پسر بینا هم در همان مکان باشد، به من نمیگویند برو چای بیاور، و این من را ناراحت میکند. میگویند «تا نگرید طفل کی نوشد لبن» آن کسی که باید اینجا حقش را بگیرد و بگوید «بابا، من هم میتوانم مثل تمام آدمهای عادی، حتی میتوانم مثل خیلی از کدبانوهای بینا، حتی بهتر از آنها فعالیت کنم» این منِ دختر نابینا هستم. ولی باید خیلی قوی باشم. من نمیروم یک گوشه بنشینم این حرف را بزنم. پای منبر نمیروم. میروم آن کار را انجام میدهم. یک نمونه ملموسش را برایتان توضیح میدهم. اتفاقاً یک روزی پدرم چای خواستند. خواهرم رفتند چای بریزند، من بلند شدم رفتم یک چای برای خودم ریختم، کنارش هم چند تا پولکی و نبات گذاشتم، قشنگ تزیینش کردم، آمدم نشستم. این یعنی چه؟ یعنی عمل، نه حرف. مجری: شما وقتی که مهمان هم داشته باشید همین کار را میکنید؟ یا فقط برای اعضای خانواده این کار را میکنید؟ یوسفی: وقتی مهمان هم داشته باشیم این کار را میکنم. اما فقط در یک صورت است که این کار را نمیکنم که تمام اهالی آن مهمانی نشسته باشند، و مقدر و مقرر شده باشد که فقط چند نفر کار کنند. مجری: شما درمورد استقلالتان، راه رفتن، و اینکه خودتان تنها یک جایی بروید با تکیه بر عصا، اولین بار کی برایتان اتفاق افتاد؟ اولین بار کی اصلاً دست به عصا شدید؟ یوسفی: من تحرک و جهتیابی را از همان دوران مدرسه یاد گرفته بودم، و خب کسی بودم که اساساً خیلی دلم میخواست همه جا خودم بروم خودم بیایم، و کلاً یک مسألهای برای من خیلی مطرح بود بنام غرور، نه تکبر، غرور. غروری که اگر بشکند، عزت نفس هم میرود زیر سوال. ببینید، غرور میگوید پایمال نشو، تکبر میگوید افتاده نشو، و بین اینها خیلی فرق است. تکبر مانع متواضع بودن میشود، غرور مانع له شدن میشود. پس غرور داشتن اتفاقاً خوب است. پس برای من خیلی مهم بود که بتوانم خودم بروم خودم بیایم. ولی زمانی که دانشگاه رفتم دیگر کاملاً عصا دستم گرفتم و خودم شروع کردم به راه رفتن و به تنهایی حرکت کردن. چرا؟ چون در مدرسه نرجس که خیلی مسافت طولانیای نباید طی میشد. در مدرسه تلفیقی هم که همیشه سرویس داشتم. دانشگاه بود که باید خودم همه جا میرفتم میآمدم. و انصافاً من مثلاً سهتارم مشکل پیدا کرد، خودم رفتم بهارستان درستش کردم، خودم میرفتم رودکی کتاب میگرفتم، خودم میرفتم بازار برای خودم خرید میکردم. نمیگویم از آدمها کمک نمیگرفتم، ولی خودم عزمم را جزم میکردم که کارهایم را انجام بدهم. مجری: وقتی که خودت یک مسیری را بلد هستی و خودت داری میروی، اگر یک فرد بینا بیاید راهنماییت بکند کمکت بکند، چه واکنشی نشان میدهی؟ چون ببینید، بعضی از بچههای نابینا بهشان برمیخورد و میگویند «خودم بلد هستم، راهنمایی شما را نمیخواهم.» واکنش شما در اینجور مواقع چه است؟ یوسفی: من خیلی وقتها با آدمها تعامل میکنم، و حتی با آنها صحبت میکنم. چه اشکال دارد، حالا من دارم یک مسیری را میروم، او هم دارد میرود، خب باهم میرویم که تندتر برویم. یک واقعیتی را هم بگویم، باید ما گاهی اوقات دریافت کنیم که بتوانیم ارسال کنیم. مثلاً یکبار داشتم از درب قدس میرفتم به سمت اتوبوس، که با یک خانمی آشنا شدم که ایشان از ترکیه آمده بودند و ادبیات فارسی میخواندند. خب ما باهم آشنا شدیم، و بعدها دوستان خوبی برای هم شدیم. من اجازه تعامل را به افراد بینا میدهم. ولی اگر خودم بخواهم بروم، سپاسگزاری بسیار میکنم و اجازه میگیرم و خودم میروم. مجری: چند سوال کوتاه از شما بپرسم. نظرتان راجعبه هلن کلر چیست؟ یوسفی: چه دانی که چاره بدست تو نیست درازست در کام و شست تو نیست گر ایدونک بد بینی از روزگار به نیکی همو باشد آموزگار جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک دست بستد به دیگر بداد مجری: این شعر کامل توصیف کرد وضعیت هلن کلر، و توانایی آدمها که چجوری میتوانند از آن استفاده بکنند. راجعبه رودکی چه نظری دارید؟ یوسفی: رودکی نابینا نبود، بعد نابینا شد. شعر بوی جوی مولیان گواه همین حرف است. چرا؟ چون میگوید: ریگ آموی و درشتیهای او زیر پایم پرنیان آید همی یک فرد بینا نمیتواند به این ریگ آموی توجه کند. فقط یک فرد نابینایی که باید محتاط راه برود به درشتیهای سنگ زیر پایش توجه میکند. مجری: تحصیلات دانشگاهی را تا کجا میخواهی ادامه بدهی؟ یوسفی: قطعاً تا دکترا. مجری: بعد از دکترا چکار میکنی؟ یوسفی: بعد از آن یک هدفی که دارم این است که بروم و عضو هیأتعلمی بشوم. و فروغ فرخزاد بیتی دارد، میگوید که: یار من شعر و دلدار من شعر میروم تا بدستآرم او را و باز مسعود سعد سلمان میگوید: گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفضای مجری: و آخرین موضوع اینکه توصیه شما برای دختران نابینا چه است؟ حالا بطور خاص در زمینه تحرک و استقلالشان. یوسفی: میخواهم یک مقدار راحتتر صحبت کنم. من بلند شدم خودم رفتم بیمارستان جم پیش استاد شجریان. این فکر شاید به ذهن پدر من نمیرسید که یک آدم بیناست. خدا شاهد است همان روز یخیلی از دوستان بینای من برگشتند گفتند که «باهات بیاییم؟» گفتم اگر میآیید خودتان برای اینکه استاد را ببینید بیایید. وگرنه من دارم میروم. اگر به کسب وابسته بشویم، اتفاقی که میافتد این است که بازمیمانیم. کلاً من یک قاعده مهمی دارم، بچههای نابینا یا مستقلند یا منتظر، یا پیش میروند یا واپس میمانند، انتخاب با خودشان است. «إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً» انتخاب با خودشان است. باید غرور کاذب را کنار بگذارند و عصا بگیرند دستشان. یا عصای آهنی یا عصای گوشتی. عصای گوشتی بامنت است، عصای آهنی بیمنت است. ولی من باز میگویم، ما دوربردترین حسمان را نداریم. شما فکر کنید یک ماهی دو تا باله ندارد. این باید دمش را برای شنا عضلانی بکند. مجری: شما همان سال اول کنکور دانشگاه قبول شدید؟ یوسفی: خیر. سال اول کنکورم رتبهام 3431 شد. ولی سال بعدش نشستم و گفتم که آقا من دانشگاه تهران باید قبول شوم، و باید بروم رشته ادبیات را جایی بخوانم که استاد شفیعی هستند. مجری: پس شما سال بعدش رتبه برتر کنکور شدید. سال اول 3431 شدید، سال بعدش آمدید 222 شدید. یوسفی: و همان رتبه من را به آنجایی رسید که گفتم به فرهنگ و دانش به گیتی گزین جوان جهانجوی ایرانزمین به فرزند ایران هزار آفرین هزار آفرین از جهان آفرین مجری: ممنون که دعوت ما را پذیرفتید. اگر نکته یا صحبت پایانی دارید میشنویم. یوسفی: نکته آخری که دارم این است، امیدوارم بچههای ما چنان در موفقیت خودشان بکوشند و برایش تلاش بکنند که جامعه نابینا در جامعه عادی خَلط بشود. و مثلاً یک تنگ بلوری نباشد که تویش جامعه نابینایان را ریخته باشند، و یک دریا یک جامعه کامل، و این متضمن آن بشود. ما نمیتوانیم یک کیک را هم داشته باشیم هم بخوریمش. نمیتوانیم از یک نفعی هم بهره ببریم، هم اینکه آن را برای خودمان پساندازش کنیم. ما یا ترحم جامعه را میخواهیم، یا پذیرشش را دیگر، غیر از این است؟ پس باید برای این پذیرش تلاش بکنیم. |
تاریخ ثبت در بانک | 30 مرداد 1400 |