کد | pr-45742 |
---|---|
نام | محمد |
نام خانوادگی | غیاثینژاد |
سال تولد | 1364 |
وضعیت جسمی | کم بینا |
نوع فعالیت | اجتماعی |
زبان | فارسی |
تحصیلات | کارشناسی علوم اجتماعی |
اهم فعالیت ها | غیاثینژاد در سن 20 سالگی با یک مغازه کوچک فروش کاشی آغاز به کار کرد و اکنون با توسعه این کسب و کار به مجموعهای از چند واحد صنفی فروش کاشی و کارگاه ساخت کابینت برای 30 نفر شغل ایجاد کرده است. |
کشور | ایران |
استان | کرمان |
شهر | سیرجان |
متن زندگی نامه |
محمد غیاثینژاد – استان کرمان شهرستان سیرجان - رادیو سوینا، برنامه آوای تلاش 34 پیاده شده توسط محمدیاری به تاریخ 20 خرداد 1400 مجری: در ابتدا خودتان را معرفی کنید. غیاثی: سلام. ممنون از اینکه من را به این برنامه دعوت کردید. محمد غیاثی هستم، متولد 20/4/1364 از سیرجان. مجری: شما نابینا هستید یا کمبینا؟ غیاثی: من کمبینا هستم. مجری: یعنی خودتان میتوانید رفت و آمد کنید یا از عصا استفاده میکنید؟ غیاثی: عصا استفاده نمیکنم. اکثراً با خانمم یا دوستانم جای دوری بخواهم بروم با ایشان میروم. ولی تا حالا عصا استفاده نکردهام واقعیت. مجری: شما فقط خودتان نابینا هستید یا خواهر و برادر نابینای دیگری هم دارید؟ غیاثی: من دو برادر دیگر دارم که یکی از این برادرانم یک مقدار کمی مشکل بینایی دارد، و برادر دیگرم نابینای مطلق است. مجری: تحصیلاتتان چه است؟ غیاثی: تحصیلات دانشگاهی من کارشناسی علوم اجتماعی است. مجری: شما مادرزادی مشکل بینایی داشتید یا بعداً مشکل بینایی پیدا کردید؟ غیاثی: مشکل اول من آبسیاه بود که مادرزادی بود، ولی شدتش خیلی کم بود. تا اینکه نزدیکهای هجده سالگی شدت پیدا کرد و دیگر کم کم به جایی رسید که به مشکل خوردم. هفده سالگی به بعد شروع شد که دیگر حتی خطهای دفتر را نمیتوانستم بخوانم، کتاب میخواستم بخوانم خیلی اذیت میشدم. در هجده سالگی دیگر واقعاً اصلاً نمیدیدم خطهای کتاب را. دیگر شد تا اینکه کلاً از کتاب خواندن و درس خواندن و اینها به مدت یک سال منصرف شدم و ترک تحصیل کردم. مجری: یعنی شما تا قبل از سن هجده سالگی در مدارس عادی و با بینایی خودتان تحصیل می کردید؟ غیاثی: بله، تا هفده سالگی در مدارس عادی درس میخواندم. با اینکه حالا مشکل بینایی داشتم، ولی خیلی شدتش کم بود. بعد از اینکه دیگر مشکلم زیاد شد، به مدت یک سال دیگر اصلاً تحصیل نکردم. مجری: موضوع جالبی را مطرح کردید. اولاً اینکه چرا ترک تحصیل کردید؟ و دوم اینکه چه شد که به تحصیل برگشتید بعد از یک سال؟ غیاثی: بخاطر اینکه خواندن متون و رفت و آمد برایم سخت شده بود. اوایل طوری بود که نمیگذاشتم کسی بفهمد که خطها را نمیتوانم بخوانم. معلمها به من میگفتن «چطور شد؟ تو که درست خوب بود، چطور شد که الآن امتحان را دو و سه هم نمیگیری؟ جریان چه است؟» سعی میکردم زیاد زیر بار نروم که بخواهم به آنها توضیح بدهم، و میگفتم خوشم نمیآید درس بخوانم. تا اینکه گفتم بهتر است سال بعد را مدرسه نروم. اذیت میشدم از سوال اطرافیانم. بعد از اینکه یک سال ترک تحصیل بودم، دیگر مواردی پیش آمد و کسانی که کنارم بودند به من امیدواری دادند، دوباره برگشتم به جامعه و ادامه تحصیل دادم. مجری: مگر شما در خانوادهتان برادرهای دیگرتان هم مشکل بینایی نداشتند، و این آسیب چشمی در خانوادهتان مگر نبود که یک چیز معمولی و عادی بشود برایت این مسأله؟ غیاثی: واقعیت امر بخاطر اینکه این مشکل را داشتیم در خانواده، همه هم میدانستند، مثلاً دوستان میپرسیدند «فلان برادرت که اینجور است، تو هم مثل او هستی؟ چقدر میبینی؟ او چقدر میبیند؟» این سوالها بیشتر من را اذیت میکرد تا یک جوری برایم عادی بشود. بخاطر همین دلم نمیخواست برگردم به جایی که همه بگویند نمیبینی، بخواهند سوال بپرسند که «آقا این را بخوان آن را بخوان.» خیلی از بچههای مدرسه میگفتند «این را میشود بخوانی؟» این اینقدر برایم عذاب آور بود که باور کنید نمیشد. اگر اجازه بدهید من یک توضیح کوچک بدهم که چه شد اصلاً برگشتم به زندگی کردن. چون واقعیت دیگر داشتم زندگی را تمام میکردم. بعد از اینکه مشکلم خیلی اساسی شد، حتی چند بار به فکر خودکشی افتادم، و گفتم دیگر تمامش میکنم. اینهمه آدم سالم، خدایی که من را سالم نمیخواهد، خب اشکال ندارد، من هم تمامش میکنم، همه چیز را تمامش میکنم، احتیاج نیست یک مشکل باشد، من دست و پا و همه چیز را میدهم به خودش، تا همه چیز برگردد. به جایی رسید که یکبار یک اتاق مجزا داشتم، در اتاقم یک طناب آویزان کردم، اما واقعیتش جرأت نداشتم، ترس آمد سراغم. وگرنه اگر یک خرده جرأت بود، شاید دیگر الآن با شما صحبت نمیکردم. بعد از این موضوع پدرم متوجه شد که هدفم این است، و در ذهنم است که این کار را انجام بدهم. یک روز آمد با من صحبت کرد و گفت «ببین، این مشکلی که داری اصلاً چیز خیلی کمی است. یا با آن کنار بیا، یا اینقدر ننشین به مادرت به این و آن بگو دیگر میخواهم تمام کنم. من منتظرت هستم. احتیاج هم نیست تو چیز بکنی. این وسایل. اگر میخواهی مثل مرد به زندگیت ادامه بدهی، ده دقیقه دیگر پایین در خانه منتظرت هستم. اگر هم نه، میخواهی تمامش بکنی، اشکال ندارد، اگر خودت نمیخواهی زندگی بکنی، ده دقیقه دیگر میآیم واقعاً دیگر ببرمت، دیگر نباشی.» بعد ده دقیقه شد نیم ساعت. میترسیدم. حتی طناب را بستم و گفتم تمامش میکنم، بخاطر اینکه به پدرم به مادرم به همه ثابت کنم من این کار را میکنم. بستمش، باز جرأت نکردم. گفتم حالا بروم پایین، اگر نروم پایین میگویند ترسید. نمیخواستم کسی ترسم را ببیند. رفتم پایین، پدرم رویم را بوسید و گفت «پس میخواهی به زندگی برگردی.» یعنی نشست با من صحبت کرد و گفت «ببین، خیلیها هستند فلج هستند، خیلیها هستند مشکل دارند، خیلیها هستند اصلاً مشکلی نداشتند و تصادف برایشان مشکل ایجاد کرده، ولی الآن بهترین نقاش هستند، بهترین مخترع هستند. من دوست دارم چند سال دیگر تو را بعنوان یک فرد موفق در این جامعه ببینم. بسمالله، از امروز دست به کار بشو.» گفتم بابا خب من چکار بکنم؟ منی که نمی توانم جایی را ببینم، من که مشکل دارم، خودم برای رفت و آمدم مشکل دارم، چطوری من کار بکنم؟» گفت «بنشین فکر کن، درست میشود. من هم کمکت میکنم.» خیلی فکر کردم، شاید چند روز طول کشید فکر کردم. آمدم به پدرم گفتم پیشنهاد شما چه است؟ گفت «ادامه تحصیل بده.» گفتم نه، میخواهم بروم کار کنم. گفت «باشد، اگر میدانی کار کردن بهتر است، برو کار کن.» رفتم پیش یکی از دوستانم که در اداره اصناف بود، و گفتم آقا میخواهم کار بکنم. گفت «بابا، آنهایی که میبینند، آنهایی که دور و برشان اینهمه گرگ را میبینند نمیتوانند کار بکنند، دست بردار بابا. تو وضع پدرت خوب است، میتواند ساپورتت کند، بنشین در خانه، خودش هوایت را دارد.» گفتم نه، میخواهم کار بکنم، تصمیمم را گرفتهام. بالاخره او منصرفم کرد و آمدم خانه. به پدرم گفتم اینجوری شده، رفتم اینجوری به من گفتند. پدرم گفت «نه، چه کاری به نظرت از دستت برمیآید؟» گفتم میوه فروشی به نظرم خیلی خوب است. از دستم برمیآید که دو کیلو سیب را بردارم، در یک پلاستیک بریزم، و کیل کنم. آن موقع کیلها هم دیجیتال نبود، ترازوی سنگی بود. یک میوه فروشی کوچک پدرم برایم زد، اولش هم پول پدرم بود واقعیت. بعد روبروی من یک میوه فروشی قدیمی بود، یک پیرمرد بود. من میوهها را تمیز میکردم، دستمال و اینها که چند تا لامپ وصل کرده بودم، و همه میآمدند میگفتند چه میوههای خوشگل و تمیزی، چقدر خوب و اینها، کاسبیم خوب شده بود. تا اینکه آن بنده خدا که روبرویم بود رفت اداره اصناف شکایت ما را کرد که «آقا این بنده خدا نه جواز کسب دارد، نه مجوز دارد، آمده اینجا مغازه زده.» آمدند مغازه ما را پلمب کردند. یک هفته مغازه ما بسته بود، بعد از آن ماجرا گفتم خب میروم جواز کسب میگیرم.» رفتم اداره اصناف پیش همان دوستم که جواز کسب بگیرم، گفت «فلانی، با میوه فروشی کسی به جایی نرسیده که تو برسی.» گفتم پس چکار بکنم؟ بابا یک راهی نشان بده، هر وقت من میآیم تو منصرفم میکنی. گفت «رئیس اتحادیه مصالح فروشها آقای محمد محمودآبادی، برو پیش ایشان، یک آدم خیلی کاردرستی است، آدم خیرخواهی است، مطمئنم یک راهنمایی خوب میکند.» رفتم پیش ایشان و گفتم آقای محمودآبادی ماجرا اینجوری است، میخواهم مصالح فروشی بزنم. گفت «آقا مصالح فروشی به در شما نمیخورد. بیا کاشی فروشی بزن.» گفتم پول ندارم، کاشی فروشی سرمایه میخواهد. گفت «خودم راهنماییت میکنم که چکار بکنی.» بنده خدا راهنماییم کرد. یک وام گرفتم ده میلیون. اوایل کار کلاً مدل فروشی میکردم. از دوستانم مدل میگرفتم در دفترم میگذاشتم و در مغازهام میگذاشتم. به من مغازه اجاره نمیدادند و میگفتند آقا تو نمیتوانی اجاره بدهی. سختیهایش بماند. به هر حال یک مغازه کوچک اجاره کردم و مدل چیدم و شروع کردم به کار کردن. واقعاً کار میکردم. از همه زودتر مغازه را باز میکردم، از همه هم دیرتر میبستم. خب مشکل بود برایم فاکتور نوشتن و خواندن و اینها. دیگر راه افتاده بودم. مشتری که خودش میآمد، میگفتم آقا این فاکتور را بنویسید، این مبلغ، اینقدر اینقدر و فلان. همراه خود مشتری میرفتم در انباری که کاشیها را خالی کرده بودم، خیلی هم جنس نداشتم، میدانستم جایشان کجاست، پنج تا مدل شش تا مدل، میرفتم آنجا کنار جنسها میایستادم، خودم میایستادم و نمیگذاشتم مشتری جنس را بردارد، ده تا کارتن میدادم دست مشتری، مشتری میگذاشت داخل ماشینش. گذشت و گذشت، مدل فروشی رسید دیگر، کارم گرفت و همه از من جنس میخریدند. انصاف را گذاشتم اولین شرط کارم. در آن بازار از همه جنس را ارزانتر میفروختم. بخاطر همین هرکه میآمد از من جنس بخرد مطمئن بود دیگر جای دیگر ارزانتر گیرش نمیآید. به همین دلیل کارم رونق پیدا کرد و الآن هم که در خدمت شما هستم. مجری: شما این مغازه کاشی فروشیتان را چند سالگی راه انداختید؟ غیاثی: فکر کنم بیست سالم بود اگر اشتباه نکنم. مجری: الآن بعد از شانزده سال از آن موقع تا به امروز به چه نقطهای رسیدهاید؟ و الآن ازنظر وضعیت شغلی در چه جایگاهی هستید؟ غیاثی: حقیقتاً موانع کار ما خیلی بود. خیلی اذیت شدم. سختیهایی که کشیدم، شاید الآن که دارم تعریف میکنم خیلیها گوش کنند بگویند داستان است قصه است. یک زمانی بود پولی که بخواهم بدهم بارم را خالی کنند را نداشتم. خودم با دو برادرم یک جوری میرفتیم بار کمپرسی را خالی میکردیم که پول کارگر ندهیم، و میگفتیم این بشود به نفعمان. بعد یک مدتی هم یکی از دوستانم آمد پیشم کمکحالم بود، او هم خیلی به من محبت کرد. رسید به جایی که الآن ما سه تا فروشگاه فعال داریم، یک کارگاه تولید کابینت و روشوییهای کابینتی داریم. فقط میخواهم این را بگویم که سختی کار خیلی بود. شاید قابل وصف نباشد، من نمیدانم چطوری بگویم، یک موقعهایی بود اصلاً خسته میشدم. شب میرفتم خانه میگفتم «بابا ولش کن، گذشتیم از خیرش که بخواهیم اصلاً ما کار بکنیم.» نگاه مردم، نگاه مشتریها، یعنی بیشترین سختی راه من این بود که نگاه دیگران خیلی اذیتم میکرد، چون خیلی حساس بودم. مجری: من میخواهم بیشتر راجعبه این کارگاهتان و وضعیت شغلیتان صحبت کنید. چه شد که یک کاشی فروشی کوچک که فقط خودتان فروشندهاش بودید، الآن امروز تبدیل شده به یک کارگاهی با سی نفر نیرو؟ چه مسیری را طی کردید و الآن در چه وضعیتی هستید؟ غیاثی: یک توضیح کوچک بدهم که من برایم انصاف و صبوری و تلاش ملاکهای اول موفقیتم بوده. روز اولی که مغازه کوچک را زدم، گفتم انصاف دارم، کم میخورم، همیشه میخورم. مشتری مداریم بهترین هنری بود که داشتم. اینقدر میتوانستم خوب با مشتری صحبت کنم، مشتری را متقاعد میکردم «آقا شما برو جاهای دیگر بپرس، بعد برگرد از ما جنس بخر.» بخاطر همین آن دفتر کوچکمان روز به روز پیشرفت کرد. مردم هم خب میپرسیدند، سوال میکردند، میدیدند که آقا ما از همه مناسبتر جنس میدهیم، این مشتری میرفت، یکی دیگر هم میفرست میآمد. بخاطر همین توانستم بعد از مدتها موفق بشوم شعبه دوم را بزنم. شعبه سوم را هم زدم. بعد گفتم خب حالا در کنار آن ما باید یک کلینیک ساختمانی بزنیم، و فقط صرف کاشی خوب نیست. گفتم بهترین کار امدیاف است. چون کسی که میخواست کاشی بخرد، بعدش کابینت میخواست. کابینت را که شروع کردیم، گفتند روشوییهایی که زیرشان کابین دارد، اینها را هم خودمان تولید میکنیم. اینها را فقط تهران و همدان و مشهد تولید میکردند. بعد اولش استادکارها میگفتند نمیشود و فلان. رفتم تهران، پرسیدم، دیدم چه میخواهد، رنگش چه است، فلانش چه است، یراق چه میخواهد. آمدیم یک روز با همان استادکارهای توی کارگاه، خودم هم چون کار امدیاف کار میکنم، با اینکه مشکل دارم من کار امدیاف هم بلدم، آمدیم باهم بهشان گفتم مثلاً آقا اینجا را اینجور برش بزنید، اینجا را اینکار بکنید، این رنگ را اینجور بپاشید. چند تا دانه کابینت ساختیم، از آن کابینتی که در تهران و مشهد و همدان میساختند ما بهتر ساختیم. بخاطر همین دیگر خدا خواست و این کارمان هم به سرانجام رسید. مجری: پس شما کارگاه امدیاف هم کنار کاشیفروشیتان راه انداختهاید، و الآن همین مجموعه پابرجاست یا چیزی به آن اضافه شده؟ غیاثی: ما اگر خدا بخواهد تا یک ماه آینده شیرآلات، ایزوگام هم که چند روز پیش اضافه کردیم، و اگر خدا یاری کند تا آخر امسال قصدم این است که به مجموعهمان یک آهنفروشی هم اضافه بکنیم. اگر یک سری تقاضای وام و تسهیلات دادهام اینها اُکی بشود، انشاالله این هم اضافه میشود. مجری: «آقای غیاثی» الآن شما یک کارآفرین به تمام معنایی هستید که از فکر و خلاقیتتان به نحو احسن استفاده کردهاید. اینکه میگویند فکر فکر میآورد، خلاقیت خلاقیت را شکوفا میکند همین است دیگر. آدم وقتی که یک موفقیتی را بدست میآورد، وقتی پایش را روی یک پله میگذارد، ناخودآگاه وارد پله بعدی هم میشود. موفقیت موفقیت میآورد. یعنی میشود گفت موفقیت بعد از موفقیت. چقدر باعث خوشحالی است برای ما که یک فردی از جامعه افرادی که مشکل بینایی دارد، خودش را محدود نکرده به این آسیب چشمی، و منتظر نمانده که دیگران بیایند کمکش کنند، و دیگران بیایند به او کار بدهند. ما همیشه گله میکنیم که «آقا جامعه چرا به ما کار نمیدهد؟ چرا ادارات به ما کار نمیدهند؟» خب تا یک حدی هم حرف درستی است، ولی زمانی که نباشد و فرصتی مهیا نباشد، خب ما دیگر نباید دست روی دست هم بگذاریم و دیگر کار دیگری انجام ندهیم، و باید خودمان برویم پی یک سری کارها، باید خودمان بتوانیم اشتغالزایی بکنیم برای خودمان و حتی برای دیگران. شما الآن در حال حاضر آنجوری که خودتان اشاره کردید فکر کنم سی نفر را مشغول به کار کردهاید در همان شهر سیرجان، درست است؟ غیاثی: من صحبتهای شما را کامل کنم، همیشه میگویند پول پول میآورد. ولی من میگویم تلاش و فکر پول را میآورد. خیلیها هستند در همین شهر خودمان نزدیکهای خودمان که میگویند «آقا کار نیست.» میگویم بابا والله در این مملکت اینقدر کار زیاد است، اینقدر کار زیاد است، خدا کند کسی کارکن باشد. همه میخواهیم پشت میز بنشینیم. من اگر موفق شدم، روز اول که رفتم دفتر زدم، نرفتم بنشینم پشت میز، نرفتم فقط کار دفتری بکنم، نرفتم بگویم آقا من نمیتوانم. شاید شما باورتان نشود، کل ویترینهای مغازه خودم را خودم درست کردم. شاید کل ویترینها را خودم برقکشیهایش را خودم انجام دادم. در کارگاه امدیاف خودم کمک بچهها میدهم. در کارگاه کاشی فروشی یک دستگاه برش کاشی داریم که کاشی را به ابعاد کوچکتر تبدیل میکنیم، یک موقعی هم که بچهها سرشان شلوغ است، همین الآن هم که من چند تا شاگرد دارم، خودم میروم کمک. بچهها میگویند «ول کن، نکن» میگویم عزیز من کار است دیگر، باید کار پیش برود. خودم میروم پیش بچهها، با بچهها مینشینیم ناهار میخوریم، با بچهها کار میکنیم. مثل خودشان هستم، هیچ موقع نخواستم بگویم «آقا من اینجا صاحبکار هستم، من رئیس این کارگاه هستم.» به بچهها گفتم آقا یک سفره پهن است و همهمان داریم اینجا یک لقمه نان میخوریم. باید کار پیش برود. مشتری که میآید اینجا، باید هرجور است راضی برود. حتی شده یک موقعهایی مشتری حرف زور میزند، منطقی جوابش را بدهید. اگر او زور میگوید حق نداریم ما هم زور بگوییم. الآن این سی نفری که پیش ما کار میکنند خدا را شکر فعلاً تا اینجا (شاید از طرف آنها بخواهم بگویم) همه راضی هستند. مجری: «جناب آقای غیاثی» شما به مهارتهای خودتان هم اشاره کردید، اینکه خودتان هم در بحث حرفه امدیاف، حالا برش زدن کاشی یا همان امدیاف، یا تجهیز ویترین مغازهتان، همان سیم کشی و غیره هم اشاره کردید. شما اینها را قبلاً جایی یاد گرفتهاید جایی دورهای دیدهاید، یا نه، خودتان علاقمند بودید و برحسب تجربه خودتان اینها را یاد گرفتهاید؟ غیاثی: من اولین بار که دست به امدیاف زدم، یک کمد در خانه داشتیم که حالت یک جاکفشی بود. از آن خانه که جابجا شدیم، خانه پدرم بودم، خودم که خانه خریدم، گفتم این جاکفشی را ببرم بگذارمش در این قفسه و در آن جایش بدهم، که دیدم نمیشود. آمدم از روی آن کپی برداری کردم، بعد اندازه زدم، دادم مثل همان برایم برش زدند، و خودم پیچ کردم، و اولین کارم این بود که یک جاکفشی درست کردم. هرکس میآمد میگفت «این را چقدر قشنگ درست کردهای، چه کسی درست کرده؟ استادکارش چه کسی بوده؟» میگفتم خودم، باور نمیکردند و میخندیدند، و گفتند «آره، خودت یک روز چنین چیزی درست میکنی.» بعد گفتم بابا درست میکنم. دو تا وسیله در خانه درست کردم، دیدم خیلی راحت است، کار امدیاف واقعاً یکی از راحتترین کارهاست. بخاطر همین هم دست در کار امدیاف زیاد شده. چون خیلی کار سادهای است. مجری: خب مگر شما ابزار ساختش را در خانه داشتید؟ غیاثی: نه، موقعی که شروع کردم، دو سه تا ابزار ریز مثل دریل شارژی و میخکوب و اینها را خریدم. گفتم من باید بروم یکی دو میلیون بدهم این کمد را برایم بسازند، این دو میلیون را میدهم ابزار میخرم. حالا اگر نشد هم این ابزارها را دارم، که خدا را شکر شد. بعد از اینکه این جاکفشی را درست کردم، به یکی از دوستانم گفتم این جاکفشی را درست کردهام، و الآن میخواهم کابینت خانهام را خودم درست کنم. یعنی همان موقع هنوز کاشی فروشی داشتم و وارد کار کابینت نشده بودیم. دوستم گفت «نمیشود و فلان» گفتم اگر بیایی کمک بکنی میتوانم درستش بکنم. آن بنده خدا آمد کمکم داد، رفتیم الگوبرداری، خیلی هم سختی کشیدیم در کار اول. دربها را بزرگ میزدیم، دوباره میرفتیم کوچک میزدیم. به جایی رسید که لولاها را چپ میزدیم. اینها را کار نکرده بودیم، خودمان داشتیم تجربه میکردیم. بعد کابینت خانه را که زدیم خیلی چیز خوشگلی درآمد. خیلی طولانی شد، ولی خوشگل شد. گفتم پس کار کابینت هم میشود انجام داد. بعد از اینکه دنبال یک کاری بودم که کارم را توسعه بدهم، گفتم خب چه چیزی بهتر از امدیاف. حداقل بلدم چطوری درست میشود. اگر یک روزی استادکارم گفت مثلاً این ویترین یا این یونیت را درست نمیکنم، خب من میتوانم بروم در کارگاه یکی را بگذارم کنارم درست کنم. بخاطر این وارد کار امدیاف شدم. ما الآن نمایندگی چند تا کارخانه را داریم در جنوب شرق، بندرعباس و کرمان و شیراز و سیستان نمایندگی انحصاری داریم. ما الآن داریم روشوییهای کابینتیمان را به چند تا شهر میفرستیم. انشاالله هدفمان این است، یکی دو تا دستگاه جدید خریداری کردهایم که برسد انشاالله میخواهیم در کل کشور این روشویی کابینیها را توزیع کنیم. مجری: مدیریت این مجموعه را کلاً خودتان انجام میدهید دیگر، درست است؟ غیاثی: بله، در این مجموعه مدیریت اصلی با خودم است. فقط کارهای حسابداری را خانمم زحمت میکشند که واقعاً باید اینجا از ایشان تشکر کنم. خیلی کمک کردند، خیلی خوب است. اگر ایشان نبود واقعاً خیلی واضح بگویم نمیتوانستم برسم به اینجایی که الآن هستم. اینقدر در زندگی کمکم کرد، روز اول مشکلی داشتم با من کنار آمد، همه چیز را قبول کرد، پا به پای من هم دارد کار میکند. تنها کسی را که میتوانم بگویم نباشد من نمیتوانم دیگر کار کنم ایشان است. مجری: ما خوشحال میشویم صدای همسرتان را هم بشنویم. غیاثی: من گوشی را میدهم به خانمم «خانم صفرپور» یک صحبتی هم با ایشان داشته باشید. صفرپور: سلام عرض میکنم خدمت شما و شنوندگان برنامه خوبتان. زینب صفرپور هستم، همسر آقای محمد غیاثی. در خدمت شما هستم. مجری: شما در چه سنی و به چه نحوی با آقای غیاثی آشنا شدید و این ازدواج مبارک را رقم زدید؟ صفرپور: واقعیت اینکه یکی از آشنایان ما را به همدیگر معرفی کردند، و سال 1389 از طریق یکی از آشنایان با همدیگر آشنا شدیم. مجری: شما که مشکل بینایی ندارید؟ صفرپور: خیر، اصلاً. مجری: این موفقیت بزرگ، این مجموعه حاصل فکر و اندیشه شماست یا آقای غیاثی؟ بیشتر کدامتان؟ صفرپور: آقای غیاثی. مجری: ایشان که خیلی از شما تعریف کردند. گفتند اگر ایشان نبود شاید من نمی نمیتوانستم اینقدر خوب این کارگاه را اداره کنم. صفرپور: نه، آقای غیاثی خودشان واقعاً خیلی باهوش هستند، و اینکه واقعاً اگر ایشان نباشند من هم نیستم. مجری: انشاالله که همیشه سالیان سال کنار هم باشید و زندگی خوب و خوشی داشته باشید کنار فرزندان، و بتوانید کارهای بزرگتری هم انجام بدهید. یک ویژگی مشترکی که هردوی شما باهم دارید این است که فوقالعاده انسانهای متواضع و فروتنی هستید، و فکر میکنم یکی از رموز اصلی موفقیت شما همین تواضعتان است، و درواقع اینطور نیست که یکی از شما بگوید من این کار را کردم، آنیکی بگوید من این کار را کردم. حالا کمااینکه آقای غیاثی این تواضع را در ارتباط با کارکنان و کارگرانش هم دارد. صفرپور: آقای غیاثی واقعاً تلاش تلاش خودشان است. هر کاری کنند خودشان هستند. واقعاً یک مدیر موفق هستند ازنظر من. مجری: خانم صفرپور ممنون که صدای شما را شنیدیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم. «آقای غیاثی» همسرتان همراه و همیار خیلی خوبی هستند برای شما. ولی خب جدا از همراهی و همیاری همسرتان، کل اداره مجموعه دست خودتان است، و ظاهراً خودتان مجموعه سی نفره و کارگاهها را پیش میبرید، درست است؟ غیاثی: درست است. من از روز اول تصمیم گرفتم کارها را خودم پیش ببرم، و نخواهم به یک کسی وابسته بشوم. حالا خانمم که بعداً آمد توی کار و دیگر وابسته شدیم، که یک چیز اجباری بود واقعیت. من تا حالا دو بار کارآفرین برتر استان شدهام. ولی هر دو بار که با من مصاحبه کردند فیلمبرداری کردند، بعدش یک مشکلاتی برای من پیش آمد. مثلاً انباری که کرایه کرده بودم، کسانی که دیدند بله، فلانی موفق است، کرایه انبارها را بالا بردند. حتی به جایی رسید که چند تایشان گفتند آقا کلاً خالی کن. اگر شما داری این کار را میکنی، من هم می توانم این کار را بکنم. یکی از جاهایی که برای مغازهام اجاره کرده بودم بنده خدا وسط قرارداد من را از مغازهاش انداخت بیرون. یعنی همیشه میگویم بدترین کار را این بنده خدا با من کرد. گفت «نه بابا، اگر تو میتوانی کاشیفروشی بزنی، ما هم میتوانیم.» بعد جای ما کاشیفروشی زد. فقط میخواستم این را بگویم، هیچ حمایتی من از مسئولهای این شهر ندیدم، هیچ حمایتی به خدا. یکی نیامد بگوید «آفرین فلانی، مرحبا به تو، داری سی نفر را، اندازه یک شرکت داری شما اینجا نیرو سر کار میگذاری.» یکی نیامد بگوید «آقا طوری نیست، این ماه شما مشکل داشتی، یک هزینهات را کمتر بده، دارایی را کمتر بده، مالیات کمتر بده، هزینه شهرداری را نپردازید.» مایی که داریم کار راه میاندازیم، سی خانواده را، سی تا سه نفر حساب کنی میشود نود نفر آدم فقط مستقیم. روزانه به ما ماشینهایی بار میآورند، کسانی بار میبرند، یعنی یک مجموعه پانصد نفری است. مجری: در انجام این پروژه به این بزرگی و مجموعهای که دارید اداره میکنید، و کاری است که اتفاقاً بینایی هم میخواهد تا یک حدودی، چون به هر حال بحث فروش کاشی یا ساخت امدیاف اینها یک بخشَش فکری است یک بخشَش هم عملی است، و خب طبیعتاً برای افرادی که مشکل جسمی دارند تا حدودی میتواند آن بخش عملیش ایجاد مانع بکند. شما حالا جدای از این مباحث اقتصادی که به آن اشاره کردید، چه موانعی تا حالا در کارتان بوده در این سالها که توانستهاید حلش بکنید؟ غیاثی: اوایل کار مسأله پول برایم خیلی مهم بود. پول نداشتم بخواهم کاشی بخرم، پول نداشتم بخواهم کارم را پیشرفت بدهم. بعدش این موانع پولی برگشت به موانع محیطی، جای مغازه جای کارگاه و اینها. یک سری موانع هم نیروهای کار میشوند. نیروی کار یک روز میآید، یک روز نمیآید، خسته میشود، حوصله ندارد. مدیریت یک مجموعه برای کسی که مشکل بینایی دارد خیلی سختتر است، تا یک کسی که میبیند. شما وقتی میبینی دفترت تمیز است، خوشگل است، خب داری میبینی دیگر، و احتیاج نیست به شاگردت بگویی «فلانی اینجا را تمیز کن.» خب میداند اگر تمیز نکند شما میبینی که تمیز نشده، گیر میدهی به او. ولی وقتی نمیبینی، یک چند تا نیرو داشتیم «فلانی که حالا مشکل دارد، اینها را نمیبیند.» ولی من اینقدر دقت داشتم، اینها که جارو حتی میزدند من میدانستم دارند کدام سمت را جارو میزنند. یک موقعی میآمد که هیچ کس به تو اطمینان ندارد، هیچ کس باورت ندارد که میتوانی این کار را بکنی. هرجا میروی میگویند «آقا میتوانی؟» باید یک جا به یکی اطمینان بکنیم که آقا میشود. من از آنهایی که میتوانند برای کسان دیگر کار فراهم کنند خواهش میکنم از آنها که اگر به بچههای معلول مخصوصاً شما اطمینان کنید، اینقدر اینها توانایی دارند، اینقدر اینها باهوش هستند، اینقدر استعداد دارند، که شاید سالمترین افراد در این جامعه نتوانند یک کارهایی را انجام بدهند. مجری: پیش آمده که شما بخاطر ضعف بیناییتان در کار دچار خسارت یا زیانی بشوید؟ غیاثی: بله، آن اوایل کار، آن موقع دستگاههای فکس خیلی رواج خاصی داشت. یک بازرگانی یک سری برایم فاکتور فرستاد، ما با آنها طی کرده بودیم مثلاً کاشی متری پنج هزار تومان، اینها فکسش را به من فرستادند که در فاکتور بود مثلاً شش هزار تومان. من که نمیتوانستم متنها را بخوانم. بخاطر همین گفتند «آقا مورد تأیید است؟» من هم گفتم بله مورد تأیید است. این را فرستادند. این دید کم که نسبت به آنجا داشتم و نمیتوانستم آن را بخوانم اولین خسارتی بود که آن موقع من در کار دیدم و آنها هم بعداً قبول نکردند. مجری: شما در حوزه شغلی هم عناوین افتخارات یا القابی هم بدست آوردهاید؟ غیاثی: بله، من دو بار کارآفرین برتر استان شدم، شش بار هم برترین واحد صنفی شهرستان شدم. مجری: شما به این موضوع فکر کردهاید که برای افراد نابینا هم بتوانید کاری انجام بدهید، کارآفرینیای ترتیب بدهید، یا در همین کار از افراد معلول یا افراد نابینا هم استفاده کنید؟ غیاثی: الآن چند تا از بچههای نابینا پیشمان کار میکنند، البته بصورت مجازی، یک سری طرحها و عکسهایی که ما داریم از توالت فرنگیهایمان چینیآلاتمان کارهایمان، اینها را میگذارند در گروههایشان، کسی که میخواهد و خریداری میکند، ما یک پورسانت یک کمیسیون به آنها میدهیم، که یک درآمدزایی هم برای آنها شده، ولی بصورت مجازی است. مجری: بیشتر کارهای تبلیغات و اطلاع رسانی انجام میدهند دیگر. غیاثی: دقیقاً، بله. مجری: هدفتان در آینده چه است؟ میخواهید این کار را تا کجا ادامه بدهید؟ غیاثی: من از روز اولی که شروع به کار کردم هدفم احداث یک کارخانه کاشی سیرجان است. شدنی است. خیلی سرمایه میخواهد، ولی مطمئنم شدنی است. من خودم هدفم این است که انشاالله تا سال 1407 این کارخانه احداث بشود. مجری: در بخش پایانی برنامه اگر که نکته صحبت و توصیه خاصی برای افراد کارآفرین و بطور خاص افراد نابینای جویای شغل دارید، ما در خدمتتان هستیم و صحبتهای پایانی شما را میشنویم. غیاثی: من از شما تشکر میکنم. بعد به دوستان معلولم مخصوصاً نابینایان عزیز این را می گویم، شاید باورتان نشود، من در خانه خودم همه چیز را خودم طراحی کردهام. حتی مثلاً کجا کاغذدیواری چه رنگی باشد، پنجره ابعادش چه باشد، همه را در ذهنم مجسم میکنم، میدانم که آقا اینجا اگر این باشد نورگیرش قشنگتر است، اینها را دیگر حفظ شدهام. خیلیها میآیند میگویند «فلانی به خدا تو میبینی، دروغ میگویی» میگویم شما حالا فکر کن میبینم. میخواهم این را عرض بکنم، دوستهایی که فکر می کنند حتماً باید یکی بیاید دست شما را بگیرد، حتماً یکی باید امروز شما را حمایت کند تا شما پیشرفت کنید، خود آدم معلول، اصلاً هر انسان سالمی هم توانستن را صرف کند، خواستن را بخواهد، می تواند به قلههای خیلی بالا و به موفقیت برسد. در آخر خواستم از خانوادهام تشکر کنم. از شما که خیلی اذیت شدید بابت هماهنگ کردن این برنامه خیلی شرمندهام و از شما عذرخواهی میکنم. بعد خیلی از دختر کوچولویم ریحانه ممنونم که الآن پیشم است و خیلی هم اصرار دارد که «بابا من صحبت کنم.» |
تاریخ ثبت در بانک | 31 خرداد 1400 |