کد | pr-24046 |
---|---|
نام | صادق |
نام خانوادگی | صالحی |
سال تولد | 1337 |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | علمی-فرهنگی ، ورزشی ، اجتماعی |
زبان | فارسی |
تحصیلات | دیپلم |
مهارت | داستان نویسی، موسیقی، شطرنج |
اهم فعالیت ها | بازنشسته اداره بهزیستی استان اصفهان - کتاب اول او با عنوان "لبخند" توسط نشر نهفت در سال 1397 در 165 صفحه منتشر شده است. کتاب دوم او با عنوان "لبخند تلخ: مجموعه داستان" توسط انتشارات توانمندان و دفتر فرهنگ معلولین در سال 1399 در 543 صفحه منتشر شده است. |
کشور | ایران |
استان | اصفهان |
شهر | اصفهان |
متن زندگی نامه |
گفتوگو با صادق صالحی نابینا بر اثر آبله معلم و بازنشسته متولد 1337 در روستایی در فریدن دیپلم ادبی توضیح افرادی که در مدرسه کریستوفل یا خانمهایی که در نورآیین تحصیل کرده و به مدارج عالی فرهنگی و اجتماعی رسیدهاند متأسفانه کمتر تجارب آنها را توانستهایم اخذ کنیم و در بانک اطلاعات به اشتراک بگذاریم. مدرسه کریستوفل نخستین مرکز آموزشی در ایران برای نابینایان بود و روش آموزشی آن به روز و پیشرفته بود. از اینرو ضروری است تجارب و خاطرات افرادی که در این مدرسه تحصیل کردهاند، ضبط و تدوین شود. مصاحبه حاضر در 8 مردادماه 1398 توسط خانم مریم قاسمی انجام شده است. آقای صالحی از معدود افرادی است که جزء دانشآموزان کریستوفل است و ما توانستهایم با او گفتوگو داشته باشیم. متن گفتوگو * لطفاً ابتدا خودتان را معرفی کنید. ـ من صادق صالحی هستم. دهم آبان 1337 در یکی از روستاهای فریدن به دنیا آمدم. تا هفت سالگی مشکل بینایی نداشتم، بر اثر آبله نابینا شدم. بعد در سن دوازده سالگی توسط یکی از فامیلهای سببی به اصفهان آمدم، و در مدرسه پروفسور کریستوفل که توسط آلمانیها اداره میشد مشغول به تحصیل شدم، و تا دیپلم هم ادامه داشت. بعد از اینکه از آنجا دیپلم گرفتم، سال 1360 رفتم کارمند بهزیستی شدم، و هم اکنون هم بازنشسته هستم. * با توجه به اینکه فرمودید مدرسه کریستوفل تحصیل کردهاید، از تجاربی که در آن مدرسه به دست آوردهاید، و سرگذشتتان در آن مدرسه برای ما میگویید؟ ـ آن زمان که ما در کریستوفل بودیم، در آن زمان سه آموزشگاه برای نابینایان در اصفهان وجود داشت. آموزشگاهی به نام پروفسور کریستوفل که اولین آموزشگاهی بود که خط بریل را وارد ایران کرد. یعنی حدود یک قرن پیش این خط را آوردند. کریستوفل ابتدا مدرسهای در تبریز تأسیس کرد و بعد به اصفهان آمد و جایی از نظر اقلیمی و زیبایی خریداری کرد و مدرسهای دایر نمود. تعدادی از پیروان انجمن حجتی مدرسهای به نام ابابصیر راه انداختند. که کارش این بود که با کریستوفل مخالفت میکردند. آنها اعتقاد داشتند که در مدرسه کریستوفل، بچههای نابینا را به مذهب مسیحی گرایش پیدا میکنند، و تبلیغ برای مسیحیت میکنند. و یک سازمان دیگر هم بود که توسط شهبانو فرح به نام سازمان رفاه تأسیس شده بود که آن هم کل معلولین را زیر پوشش داشت، و نابینایان کار و کارگاهی و امکاناتی داشتند و نابینایانی که بیکار بودند میرفتند آنجا مشغول به کار میشدند. اما درواقع کریستوفل به روز بود. یعنی هر چیزی که برای نابینایان درست میشد، بلافاصله بعد از یکی دو ماه، چون مدرسه کریستوفل توسط موسیونرهای آلمانی ساپورت میشد، به کریستوفل داده میشد. مثلاً لوح، پرکینز، و دیگر اختراعات در غرب ابتدا به دست کریستوفل میرسید. با توجه به آمار ازنظر تحصیلات بچههایی که در کریستوفل درس خواندهاند، اکثرشان به یک جایی رسیدهاند. متأسفانه ابابصیر بیشتر، دغدغه مذهبی داشت و تبلیغات مذهبی محور کارشان بود. از اینرو نابینایانشان به اندازه نابینایان کریستوفل در اجتماع موفق نبودهاند. البته هر دو یک سری معایب و نیز محاسن داشتند. ولی رقیب جدی یکدیگر بودند. * این را شما تأیید میکنید که مدرسه کریستوفل معلولین را به سمت مسیحیت سوق میدادند؟ آنگونه که مدیران ابابصیرمدعی هستند؟ ـ بالاخره مدیران مدرسه کریستوفل مسیحی و روحانی کلیسا بودند و دین خود را تبلیغ میکردند، اما به جبر نمیگفتند آقا حتماً تو باید بیایی مسیحی بشوی. افراد آزاد بودند. کسانی که علاقهمند بودند تشخیص میدادند، مسیحی میشدند. اما نود درصد بچههایی که آنجا بودند اصلاً کاری به تبلیغات آنها نداشتند. آنها هفتهای یکبار کلیسا داشتند و روزهای یکشنبه تبلیغات مسیحی میکردند. اما بیشتر هدفشان تحصیل و آموزش خط بریل و پیشرفت بود. یک خوبی هم که آن زمان داشت این بود که برای گرفتن مددجوی نابینا بین این سازمانها رقابت بود. یعنی ابابصیر سعی میکرد نابینا را به سمت خودش بکشاند، کریستوفل سعی میکرد همین کار را بکند، و سازمان رفاه که زیر نظر فرح بود هم تلاش میکرد یک سری امکانات بدهد و افراد را جذب کند. همین باعث میشد که نابینایان در این بین نفعی ببرند. اما متأسفانه از آن وقتی که این سازمان از بین رفتند. کریستوفل منحل شد و بعداً ابابصیر هم منحل شد. یعنی اگر اینها هدفشان نابینایان بود، نباید منحلش بکنند، و باید ادامه میدادند. مدرسه کریستوفل به علت شرایط جدیدی که در مملکت حاکم شد نتوانستند ادامه بدهند. اما مدرسه ابابصیر چرا نابینایان را رها کردند و کارها را تعطیل کردند. الآن مثلاً یک نابینا اگر یک کتابی بخواهد یک عصایی بخواهد، اصلاً سردرگم است، نمیداند باید چه کار بکند، به کجا مراجعه کند، محل نمیگذارند به او، این مشکلات وجود دارد متأسفانه. نه فقط نابینایان، کل معلولین این مشکلات را دارند. الآن این مشکلات وجود دارد، چون رقابتی وجود ندارد. * چند سالگی به مدرسه کریستوفل رفتید و چگونه با این مدرسه آشنا شدید. ـ در سن دوازده سالگی به مدرسه کریستوفل رفتم. آن زمان یک فامیل داشتیم که در اصفهان ساکن بود. ایشان خانواده من را تشویق کرد، به عمویم میگفت فلانی را ببرید مدرسه تا آنجا مشغول تحصیل بشود. خانواده باور نمیکردند. ما که در دِه بودیم، شما حساب کنید پنجاه سال پیش سخت بود برای اینکه باور کنند که نابینا میتواند درس بخواند، نابینا میتواند در زندگی روی پای خودش بایستد. آن زمان متأسفانه این اعتقاد را داشتند که نابینا یا باید تکدی بکند، یا باید خواننده بشود، یا یک جوری باید خانواده او را اداره کند. خاطرات تلخی من از نابینایان دیگری دارم که خانوادهها رفتارهای ناپسندی داشتند؛ مثلاً در جاهایی به صورت قرنطینه نابینا را نگهداری میکردند. اینها را انشاءالله در داستانهای آینده شاید بیاورم. * از دوستانتان که پیشرفت داشتهاند و همشاگردی شما بودند میتوانید نام ببرید؟ ـ آقای اسکندر آبادی بودند که الآن در آلمان گوینده رادیو دویچهوله مشغول است. ایشان دکترای حقوق دارد، نوازنده و خواننده است. چندین بار بی بی سی با ایشان مصاحبه کرد. آقای کامبیز مقبلی بودند که الآن استاد دانشگاه است و در آلمان دارند تدریس میکند. علی تهرانی بود که او هم فعال است و کتابخانهای برای نابینایان در آلمان تأسیس کرده است؛ که فکر کنم سایتش را شما داشته باشید. آن بچهها اکثراً رفتهاند خارج و ما از ابتدا دوست داشتیم که در مملکت خودمان باشیم. با اینکه موقعیتش را داشتم، اما علاقه چندانی نداشتم که برای سکونت به آنجا بروم. * برنامههای آموزشی و تفریحی این مدرسه چه بود؟ ـ مدرسه کریستوفل یک سالن مخصوص بازی بچهها داشت. ما به آنجا میرفتیم تا به صورت لمسی با اشیاء و واقعیتها آشنا شویم. انواع اسباب بازیها را انواع ماشین و انواع دیگر وسایل بود و به کمک مربی با این اسباب بازیها آشنا میشدیم. مثلاً از نظر لمسی میگفتند آقا این پیکان است، این مثلاً بنز است، ماشینها را نشان میدادند. همچنین منچ و شطرنج بود و اینها را آموزش میدادند. سالنی بود که هر وقت میرفتیم پر از اسباب بازی بود و برای ما هم تفریح و هم آموزش بود و در آنجا و وقت خود را به خوبی میگذراندیم. هفتهای یکبار روزهای یکشنبه که تعطیلی آنها بود، نابیناها را میبردند بیرون از شهر، یک گردشی برایشان میگذاشتند، مثلاً یک روز به باغ میبردند و همانجا ناهار و میوه میدادند؛ برنامههای مفرح و شادی داشتند و ضمن همین برنامهها، نکات اخلاقی یا علمی یا اجتماعی را هم یاد میدادند. بچههایی که در کریستوفل بودند دو گروه بودند. افرادی بودند که خانواده داشتند، اینها تابستانها میرفتند. یک تعدادی هم بودند که اینها اصلاً خانوادهای نداشتند، از شیرخوارگاه آمده بودند، از اردوی کار آمده بودند؛ اینگونه بچهها را والدین یا مادرشان رها کرده بودند که اصطلاحاً میگویند سر راه گذاشتهاند. یا والدین آنها در تصادف یا زلزله و غیره از بین رفته بودند. آنهایی که خانوادهای نداشتند، بعضیهایشان را خود کریستوفل برایشان شناسنامه میگرفت و تحت کفالت و سرپرستی کریستوفل بودند. اینها چون جایی نداشتند تابستانها مجبور بودند آنجا بمانند. ولی سالی یک بار به مدت ده تا پانزده روز به اردوی بیرون از استان مثل بابلسر، تبریز و جاهای خوش آب و هوا میبردند. * تجربهها و خاطرههای آموزنده خود از این مدرسه را بفرمایید. ـ من خاطرهای که دارم این است که حدود پنجاه سال پیش دماسنجی داشتیم که نابینایی بود، فلزی بود و به نابینایان قشنگ دما را نشان میداد. متر نابینایی داشتیم که جمع میشد. همه چیز نابینایی بود، اسبابها و وسایل برای نابینایان به روز بود. اما الآن که شصت سال از آن زمان میگذرد هنوز ما یک متر نابینایی در کشورمان نداریم. حتی فازمتر داشتند که این زنگ داشت. این فازمتر وقتی به برق اتصال میکرد صدا میداد و ما میفهمیدیم. حتی به ما برق کشی یاد میدادند، آموزش پخت غذا یاد میدادند، کارهای زندگی اولیه را یاد میدادند. آموزش زبان یاد میدادند. در مجموع یک برنامه فرهنگی خوبی داشتند. من شطرنج را آنجا یاد گرفتم. * چه مهارتهایی در این مدرسه یاد گرفتید که بعداً برای شما مفید بود. ـ ابتدا مهارتهای اولیه مثل یاد گرفتن خط بریل بود و من ابتدا با بریل آشنا شدم. چون که دیر مدرسه رفته بودم، در طی سه سال دوران ابتدایی را سپری کردم. بعد راهنمایی دیگر به صورت تلفیقی بود و به مدارس عادی میرفتیم. صبح زود سرویس ما را میبرد و ظهر هم ما را برمیگرداند. دوباره اگر عصر کلاس داشتیم، چون آن موقع کلاسها صبح و بعدازظهر بود؛ میبردند و برمیگرداندند. دوران دبیرستان هم یک دبیرستانی بود به نام دبیرستان هراتی که در خیابان آمادگاه بود که آنجا رفتیم و سال 1357 هم مصادف شد با انقلاب که دیپلم را ما در سال 1357 گرفتیم. * سرنوشت مدرسه کریستوفل چه شد؟ این وسایلی که شما میگویید داشتید، مشخص شد که بعد از انقلاب چه شد؟ ـ بله، وقتی که انقلاب شد؛ مدیران مدرسه مجبور شدند ایران را ترک کنند و رفتند. خیلی از امکانات متأسفانه معلوم نشد چه شد و چه کسی برد. یک مدتی ابابصیر آمد. بعد از اینکه کریستوفل رفتند، ابابصیریها آمدند ریختند و آنجا را مصادره کردند، ولی با مخالفت بچهها مواجه شدند. یعنی یک سال دو سالی بودند، اما بچهها فشار رویشان آوردند و مجبور شدند، بروند. در اصل وقتی دیدند رقیبی به نام کریستوفل ندارند؛ خودشان فعالیتها برای نابینایان را کم کردند و رفتند مشغول کارهای دیگر شدند. * چه زمانی بازنشسته شدید و چند سال آموزگار بودید و در چه مدارسی تدریس داشتید و درسهایی که آموزش میدادید را توضیح دهید. ـ من سال 1389 بازنشست شدم. من بریل آموزش میدادم. کارمند اداره بهزیستی اصفهان بودم و آنجا برای نابینایان بزرگسال بریل آموزی داشتیم. خردسالها را سازمان استثنایی پوشش میداد، بزرگسالها را هم بهزیستی پوشش میداد که من به بزرگسالها خط بریل آموزش میدادم. * شما در شطرنج هم تبحر دارید، کجا یاد گرفتید و چگونه و اساساً این رشته برای معلولین چه فایدههایی دارد؟ ـ من تقریباً سعی کردهام در زندگیم همیشه یک آدم فعالی باشم. در شطرنج، انواع ورزشها، مثلاً گلبال، شنا، وزنهبرداری، در تمام رشتهها تقریباً کار کردهام. اما بیشترین مهارتم در شطرنج است. حتی در مسابقات بینایی هم که در کشور برگزار شده، شرکت کردهام. همچنین مسابقات نابینایان هم همیشه شرکت داشتهام، و مدالهای زیادی از اول تا سوم دریافت کردهام. سال 1386 مقام دوم کشور را در بین نابینایان آوردم. من اعتقاد دارم تنها ورزشی که نابینایان را با بینایان فرقی نمیگذارد، این شطرنج است و بهترین ورزشی است که میتواند نابینایان را به جامعه بیناها بشناساند. ورزشهای دیگر هست که مخصوص نابینایان است و در سطح خود نابینایان برگزار میشود. اما در شطرنج من الآن دوستان زیادی دارم که میرویم پارک و باهم بازی میکنیم، با معلمهای بینا. هیچ وقت هم این احساس را نمیکنند که من نابینا هستم. چون وقتی میبینند من مثل خودشان بازی میکنم، خیلی وقتها از خودشان بهتر بازی میکنم، دیگر اصلاً فکر نمیکنند که من نابینا هستم. اما ورزشهای دیگر مثلاً ورزشهایی که ویژه نابینایان است، فقط در حد نابینایان است. اما شطرنج برای نابینایان از چند جهت خوب است. یک اینکه سرگرمی خوبی است، ورزش فکری خوبی است، هزینه آنچنانی ندارد و نابینایان از پس هزینههایش برمیآیند، هر جا اراده کنند میتوانند بازی کنند، در کنار بیناها میتوانند به راحتی مطرح بشوند. الآن اُپنهایی که هست، در هر اُپنی میبینی سه چهار تا نابینا از دوستان ما از تبریز از اصفهان از شیراز از مشهد شرکت میکنند، هیچ وقت هم نمیگویند نابینا هستیم. اُپنها مال بیناها و مسابقات سراسری است. مثلاً مشهد جام فردوسی دارند. هر استانی سالی یک یا دو مسابقه میگذارد و دعوت میکند، از طریق سایت ثبت نام میکنند. میرویم میبینیم ده تا پانزده تا نابینا هم در کنار صدوپنجاه تا دویست تا بینا دارند بازی میکنند و اصلاً هیچ کس هم احساس نمیکند که اینها نابینا هستند و توانمندی خودشان را آنجا نشان میدهند. * شما در زمینه موسیقی و نوازندگی هم تبحر دارید توضیح دهید؟ ـ من ساز تخصصیم از ابتدا ضرب بوده. اما یک مقدار هم نی را برای دل خودم میزنم. ضرب هم مثلاً پایههای ضربی را میدانم، مثلاً دو چهارم و شش هشتم، اینها را میدانم، و جاهایی که نیاز است یا دعوت میکنند، ضرب میزنم. * آیا با گروه خاصی همکاری دارید؟ ـ نه، من بیشتر وقتم را یا شطرنج بازی میکنم با بیناها، یا اینکه کتاب مطالعه میکنم، یا مینویسم. * آموزش شطرنج را همان کریستوفل یاد گرفتهاید؟ ـ بله، شروعش را از همانجا یاد گرفتم و پایه شطرنج من آنجا شکل گرفت. * موسیقی چطور؟ ـ موسیقی هم اتفاقاً یک دوستی داریم به نام آقای قاسم ملاح که الآن در آلمان است، پایههای ضرب را من از ایشان یاد گرفتم. * از کارنامه خودتان در عرصه نویسندگی میفرمایید؟ ـ من از اول علاقه به نویسندگی داشتم، اما شرایط ایجاب نمیکرد که بتوانم بنویسم. هم موقعیت اجتماعیم ایجاب نمیکرد، هم موقعیت کاریم اجازه نمیداد. در دورهای که در اداره بهزیستی شاغل بودم نمایشنامه مینوشتم، راجع به معلولین بازی میکردیم. روز جهانی نابینایان، روز عصای سفید و کم و بیش یک چیزهایی مینوشتم. حالا بعد از گذشت زمان اینها را آمدم شروع کردم شکل دادن به آنها و شروع کردم به نوشتن. ابتدا کتابهایم را من به نابینایی مینوشتم و میرفتم به یک بینا میدادم اینها را برمیگرداند به خط بینایی. کاغذ که گران شد مشکل بود، و حجیم بودن آن مشکل دیگر. مثلاً وقتی من مینوشتم، یکی دو تا کتابم سه چهار تا کارتن میشد. هر وقت هم اراده میکردم که یک کسی بتواند برای من بنویسد، موقعیت ایجاب نمیکرد. بنابراین بهتر بود، خودم این کار را انجام بدهم. با کامپیوتر یک مقدار آشنایی داشتم و بهوسیله نرمافزار فارسی خوان پارسآوا خودم مطالبم را مینویسم، هر شب، نیمهشب. چون نویسندگی هم یک حالی دارد. یکدفعه یک چیزی به ذهن آدم میآید، همان وقت علاقه به نوشتن پیدا میکند. مثل غذاست که انسان هر وقت احساس گرسنگی میکند طرف غذا میرود. بعد خودم یاد گرفتم و الآن کتابهایم را خودم مینویسم و تایپ میکنم. پارسال یک کتاب نوشتم که چهار تا داستان است به نام لبخند. در این کتاب سعی کردم بیشتر واقعیتهای جامعه را به صورت طنز به طوری که برای خواننده جذاب باشد بنویسم. این کتاب پارسال در 1100 نسخه چاپ و منتشر شد و نیز رونمایی شد. اما متأسفانه نتوانستم آنها را بفروشم و هزینه سنگینی روی دستم گذاشت که الآن هم حدود هشتصد نسخه موجود است. بعد حدود سی چهل تا داستان دارم، با یکی از دوستان صحبت کردم که آقا من این داستانها را چه کار کنم؟ مینویسم اما نمیتوانم چاپ کنم. ایشان دفتر فرهنگ معلولین را معرفی کردند. * به نظر شما یک نابینا چه کار میتواند بکند تا به موفقیت برسد؟ ـ ببینید، موفقیت بستگی دارد از چه دیدی نگاه بکنیم. راجع به موفقیت دیدها مختلف است. شما مثلاً میبینید یکی از دید ورزش یک موفقیت برای خودش ترسیم میکند، یکی از نگاه مالی ترسیم میکند، دیگری از جهت نویسندگی. هرکسی از یک دید موفقیت را تعریف میکند؛ در واقع هر کس موفقیت را در چیزی میبیند. اما همه موفقیتها ابتدا علاقه میخواهد؛ دوم پشتکار میخواهد. یعنی شما اگر علاقه نداشته باشید پشتکار هم نمیتوانید داشته باشید. شما باید در زندگیتان برنامهریزی بکنید. مثلاً من الآن وقتی که به نویسندگی علاقه دارم، میروم در جامعه با یک مسألهای برخورد میکنم. این را میآیم در ذهنم تجسم میکنم ترسیم میکنم، بعد میآیم این را شاخ و برگ به آن میدهم، این خودش یک داستان میشود، چون که علاقه دارم. خیلیها هم همین مسأله را به راحتی از کنارش میگذرند. مثلاً من الآن همین کتابی که برای شما نوشتم، نحوه برخورد با نابینایان را همه نمیدانند متأسفانه، چونکه شناختی ندارند. و بارها از طریق رادیو تلویزیون و نشریات گفته شده که چطور با نابینا برخورد بکنید، چطوری حمایتش بکنید، چطوری دستش را بگیرید. اما اینها یک چیزهای زودگذر است. من آمدم این را بهصورت یک خاطره درآوردم. یک دوستی مسافرت میکند و از اصفهان تا تهران میرود و برمیگردد. و مسائل و مواردی که در جامعه باید رعایت بشود برای این نابینا این را سعی کردم به صورت یک خاطره مطرح بکنم. یا طبیعی است که هر جوانی یکبار علاقهمند به کسی میشود. اگر یک معلول باشد و به یک کسی علاقهمند باشد، متأسفانه به خاطر معلولیتش خانوادهها شدیداً مخالفت میکنند. این مسئله را به نام عشق ناکام و از دید یک نابینای تحصیل کرده مطرح کردم و خانوادهای که حاضر نشدند؟؟؟ شدند چون نهایتاً زندگی نابینا بسیار خوب شد، زیرا با کس دیگر تشکیل زندگی داد، و اما آن طرف زندگی تشکیل داد ولی آخرش به یک کلاهبردار به اسم دکتر ازدواج کرد و نهایتاً خانوادهاش از هم پاشید. به نظر من این مسائل بهصورت بیانی و گفتاری زیاد تأثیر روی مخاطب ندارد. اما اگر بهصورت داستان باشد و یک جذابیت به آن بدهی، شاید بهتر بتوان اینها را به مردم تفهیم کنیم. * برای آینده خودتان چه طرح و برنامهای دارید؟ ـ من درحال حاضر طرح و برنامهام این است که تجارب و یافتههای تلخ و شیرینم در شش دهه عمرم را به صورت داستان بنویسم و واقعیتها را به نسل حاضر و نسلهای آینده معرفی کنم. من دارم هرچه که به ذهنم میرسد که میدانم به درد میخورد و سوژهای که به ذهنم میرسد این را به صورت داستان مینویسم. تاکنون چهار تا از داستانهایم در یک جلد چاپ شده، یازده داستان هم به دفتر فرهنگ معلولین دادم، ده تا بیست داستان هم دارم. با هر سوژهای که برخورد میکنم آن را اضافه میکنم به لیست داستانهای در دست اقدام تا در آینده بنویسم. مثلاً الآن پنج شش تا موضوع هست که اینها را دارم یکی یکی رویشان کار میکنم. یکی از داستانهایی که دارم مینویسم به نام نابینایی که در برف گم شد. این یک خاطرهای تقریباً از خودم بوده که در برف گم شدم. در یک داستان دیگر به مشکل اشتغال نابینایان میپردازم؛ و سعی میکنم این داستانها به صورتی باشد که جذابیت هم داشته باشد. * نکتهای مانده که من نپرسیده باشم و شما بخواهید بیان کنید؟ ـ به نظر من باید سازمان بهزیستی و سازمانهایی که مدافع حقوق معلولین هستند و در این خصوص اعتبارات سنگینی میگیرند، این مسئولیت شما را بر عهده بگیرند. نه اینکه اینگونه کارها محدود باشد به حمایت چهار تا آدم خیّر و نیکاندیش و آدمهای نوع دوست. بلکه خود بهزیستی باید بیاید هزینه بکند. مثلاً من الآن کتابم را که نوشتم، به من کمک نکردند. حتی گفتم این را بخرید، اما حاضر به خریدش هم نشدند. این را باید خودشان تبلیغ بکنند، بهزیستی تبلیغ بکند. اگر اینها واقعاً دم از حمایت از معلولین میزنند، باید تازه افتخار بکنند که مثلاً یک نابینا دارد کار فرهنگی میکند. این کار فرهنگی را آنها باید بکنند، ما انجام میدهیم. وقتی ما انجام میدهیم، پس آنها باید حمایت بکنند. البته میدانم این کارها را نمیکنند. ولی من میخواهم یک جوری از زبان من، از زبان خیلیها، این حرفهای به گوششان برسانید، بلکه دردشان بگیرد. هر چند متأسفانه گوش فریاد شنو در این شهر نیست. شما اگر بتوانید یک سری برنامهریزی بکنید معلولینی که حرفی برای گفتن دارند، آثاری دارند، اینها از طریق صداوسیما مصاحبههایی داشته باشند و خود اینها بیایند این مسائل را از طریق صداوسیما بیان بکنند. چون شما هم اگر بیایید مطرح بکنید، بازهم من میدانم یک شبهه دیگر پیدا میکند و میگویند حالا چون کمک مالی بهشان نمیکنند این مسائل را مطرح میکنند و یک سری اتهامات اینجوری میزنند. اما مثلاً اگر شما بیایید برنامه بگذارید فرض کنید برای نابینایان یا معلولین جسمی که کتابی نوشتهاند یا بیانی یا حرفی دارند برای گفتن و بیایند اینها را مطرح بکنند، باری از روی دوش شما هم برداشته میشود. من شنیدم هزینه فعالیتهای دفتر فرهنگ معلولین از طرف آیت الله سیستانی تأمین میشود متأسفانه جای گلایه و تأسف دارد که چرا دیگران اقدام به چنین کارهایی نمیکنند. چرا خود بهزیستی، چرا خود کمیته امداد، چرا بنیاد مستضعفین، چرا بنیاد جانبازان؟ اینها همه به یک نحوی به نام معلولین بودجه سالانه میگیرند و باید اینها این کارها را بکنند. اینها این کارها را که نمیکنند، شما هم که اگر بیایید مطرح بکنید یک جور دیگر نگاه میکنند. به نظر من بهترین راه این است که شما بیایید کسانی که میتوانند سخنی داشته باشند حرفی داشته باشند، اینها را از طریق مطبوعات برایشان یک موقعیتی فراهم بکنید، در صداوسیما یک موقعیتی فراهم بکنید که اینها بیایند زبان شما هم باشند؛ یعنی ما میتوانیم در کنار شما شاید قدمهای بزرگتری برداریم و شما هم انشاءالله به هدفتان بهتر نزدیک بشوید و زودتر برسید. این نظر من است. * در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید. ـ من دوست دارم شما که آنجا هستید و سایر کسانی که آنجا هستند این آثار را بخوانید، نظریاتتان را بگویید. من دوست دارم انتقاد بشوم و از انتقاد هم ناراحت نمیشوم. چون زمانی آدم ساخته میشود که عیبش را بداند. دوست دارم اینها را بخوانید و واقعاً صادقانه اگر نقدی هست به من بگویید که من در جاهای دیگر اصلاح بکنم. و دوست دارم اگر عزیزان معلول که با شما در تماس هستند اگر خاطرهای دارند این خاطرات را به شما بدهند یا به من بدهند و من اینها را به صورت داستان دربیاورم که شاید در این دنیای به این بزرگی من قدمی برای همنوعان خودمان برداشته باشم، حالا چه جسمی باشند، چه نابینا، چه ناشنوا باشند، یک قدم مثبتی برداشته باشم. * از حضور شما در این مصاحبه تشکر میکنم. |
تاریخ ثبت در بانک | 8 مرداد 1398 |
فایل پیوست |