کد | pr-23519 |
---|---|
نام | عسگر |
نام خانوادگی | حبشی |
سال تولد | 1357 |
وضعیت جسمی | نابینا |
نوع فعالیت | اجتماعی |
زبان | فارسی |
کشور | ایران |
متن زندگی نامه |
عسگر حبشی متولد 1357 است و از ناحیه یک چشم نابینایی مطلق و یک چشم دیگر نیمه نابینا است. او تجارب خودش در زمینه کاریابی و اشتغال را نوشته و منتشر کرده است. این نوشته گویای تجارب یک فرد دارای معلولیت است و نشانگر تلاشهای بسیار آنها در جهت پیدا کردن کار و شغل است. برای اینکه دیگران با این تجارب آشنا شوند. متن نوشته ایشان را میآوریم. امید است مسئولین و مدیران و نیز نیکوکاران این متن را مطالعه کنند و اقدامی انجام دهند. 28 سال دارم. اسمم عسگر حبشی است در دانشگاه سراسری ارومیه مدیریت بازرگانی خواندهام. هر دو چشمم مبتلا به کراتوکونوس شدید است. چشم راست فاقد بینایی مفید و چشم چپ تا حدودی با استفاده از لنز تماسی دید دارد. از همان سال اتمام دانشگاه یعنی 91 دنبال کار گشتم در این سالها تجربههایی گرفتم که با 100 سال عمر هم نمیشد کسب کرد. اوایل به ادارات و آشناها و آگهیها مراجعه میکردم تا بلکه شغل که نه شاید راهی برای امرار معاش پیدا کنم ولی به این راحتیها که نمیشود از دست منت و سربار بودن خلاص شد. اگر قرار باشد من زیر بار سنگین فقر له نشوم که نمیشود فشار را باید من و همدردانم بکشیم نه مرفهین بیدرد. حالا من بودم و خودم. 25 ساله، یعنی اینکه دیگر باید هر کاری پیدا کردم بکنم و خود علیلم سرم را نگه دارم. در مملکتی که مردان 40 سالهاش با پنج سر عائله خانه ندارد، امنیت شغلی ندارد، سرمایهای ندارد و وبال گردن و آویزان پدرش است در مملکتی که صاحبان کارخانه مثل برده از تو کار میکشند و آخر سر باید برای گرفتن 2 قران حقوقت التماس کنی. نهایتش خرج شکمت را در بیاوری و بیخیال خانه و بیمه و آینده و غیره باشی. داستان از همین حوالی شروع شد. همه مردم هم از این چیزها دیدهاند ولی به نظرم افراد کمی دقت میکنند و داخل قضیه را میبینند به قول مجنون تو مو میبینی و من پیچش مو. 1- فحله باش و راحت باش داماد خواهرم کاشی کار بود با اصرار خودم از او خواستم که پیشش کار کنم. سر کار هم باید به من درس میداد که ملات، نرمه، شاقول، پودر و فلان چیست. هم کار خودش را میکرد همان روز اول گرد و غبار سیمان توی چشمم میرفت آن یکی چشم از کار افتاده را نه ولی چشمی که لنز داشت را چنان دردناک میکرد که انگار ریگ توی چشمم است آب از چشم و بینیم سرازیر شد و چشمم مثل کاسه خون قرمز بود. فهمیدم که این کارها کار من نیست. به هر حال پاییز آن سال چند روزی انگور چینی باغ دارها را کردم و آن هم شد دردسر و بلا بعد از 20 روز کار لنزم که تماسی بود از چشمم افتاد و مجبور به تهیه یکی دیگر به قیمت 180000 تومان شدم. صنعت و کاری بلد نیستی، بدن سالم نداری، اگر هم داشته باشی با فحلگی چه کار میتوانی بکنی؟ توی میدان کارگر آیا آن همه بدبخت خانوادهدار به تو فرصت میدهند که کار پیدا کنی؟ تلاش و عذابی پوچ و ناامید کننده. 2- آگهیهای استهزایی شرکت در آزمون فلان بانک و فلان اداره و رد شدن و خرج کردن بیهوده پول. مثلاً کل نفراتی که استخدام خواهد شد در رشته من 7 نفر بود و تعداد شرکت کننده 400 نفر شانس من برای قبولی چقدر است؟ یکی از جالبترین موارد استخدام شهرداری بود. 25 هزار تومان واریز فیش ثبت نام کردم کل تعداد نیروی مورد نیاز در تمام مقاطع تحصیلی و چندین رشته 650 نفر، تعداد ثبت نام کردهها 28000 نفر بود. نیروهای قراردادی در شرایط مساوی دارای اولویت و فرزندان معظم شهدا و ایثارگر دارای سهمیه بودند. با هزار زحمت از دانشگاه خلاص نشده دوباره کتابها را باز کردم و خواندم. روز امتحان زمزمه نیروهای قراردادی با 30-40 سال سن را میشنیدیم که از اطمینان به قبولی خودشان و ترحم به حال ما وز وز میکردند. خلاصه از دیگر مراحل بعد از امتحان بیخبرم اما همین قدر بگوییم که روز دادن نتایج که با 3 ماه تأخیر صورت گرفت صاحب کافینت میگفت: تا حالا کارنامه بیشتر از 450 نفر را دادهام اما حتی یک نفر را هم ندیدهام که قبول شده باشد. راست میگفت خود این موضوع جای بسی تفکر است. 3- کاریابی شقالقمر دیگر پدیدهای به نام کاریابی است. افرادی دفتری دایر میکنند و در آنجا کار بنگاه را بین نیروی کار و جویندهی کارگر انجام میدهند. من با وجود اینکه کلاهبرداری محترمانهی آنها را دو بار تجربه کرده بودم دو بار دیگر هم گول آنها را خوردم چون چارهای نبود شاید نقطهی امیدی برایم به شمار میرفت. آنها با دادن قول، پیدا کردن کار مناسب و یا دادن معرفی به جایی که اصلاً دنبال فردی با تخصص شما نیست 15000 تومان خود در آن زمان میگرفتند اگر کار میگرفت که یک سوم تا نصف حقوق ماه اول مال آنها بود و اگر کارت نمیگرفت که 15000 تومنشان را قبلاً از شما گرفته بودند و فقط قول میدادند که در اولین فرصت کاری لوکس برای شما پیدا خواهند کرد. در مورد بنده مرا با عنوان کارگر ساده به کارگاه امدیاف سازی معرفی کردند که بعد از دیدار با صاحب کار وی اعلام کرد که خواستهی او ام دی اف کار با حداقل 5 سال سابقه است در حالی که من حتی نمیدانستم ام دی اف چیست. کاریابی دیگر من را با مشخصات شغلی که شامل ساعت کاری از 8 صبح تا 5 ظهر، حقوق قانون کار و بیمه بعد از دو ماه، با عنوان انباردار به شرکت توزیع روغن نباتی فرستاد؛ که دوباره بعد از ملاقات با صاحب شرکت گفت که از ساعت 6 صبح تا 6 عصر کار خواهی کرد مزد قانون کار، بدون اضافه کاری آن چهار ساعت و در واقع کار شما انبارداری نیست حمالی است. یعنی مثل یابو روزانه سه وانت هر وانت سه تن در کل هیجده تن روغن را بار زده و مقابل مغازهها پیاده میکنی. همهی این مکانهای کاریابی هم به نوعی مال کارکنان اداره کار بود یعنی مال پسر کارمند اداره کار یا برادر و خواهر زادهاش که به هر حال سهم خودش هم محفوظ باشد. آن هم از قانون کار ما بود که همهی شما میتوانید با مراجعه به یک کارگاهی چیزی خودتان ببینید: 12 ساعت کار بدنی سخت بدون پرداخت اضافه کاری، 15 روز صبح 15 روز شب کار. استثمار و بردهداری قرون وسطایی را به راحتی میتوانید ببینید و درک کنید. 4- خانه سالمندان: دستانی دگر (جهنم مجسم) توسط یکی از این کاریابیها به خانه سالمندانی با عنوان خدماتچی وارد شدم. ابزار کار بنده عبارت بود از: یک پیراهن آبی رنگ کثیف و پاره که به عنوان مثلاً لباس فرم خانهی سالمندان به بنده اهدا شد. کار بنده هم که همه چیز بود. تمیز کردن زیر سالمندان، حمام کردن آنها، غذا خوراندن، حمل تا سر میز، جارو، تیکشی، اصلاح صورت سالمند با ریش تراش سادهی در به داغون (خراب) که هر آن ممکن بود با لرزیدن سران بیچارهها صورتشان و حتی گردنشان را ببرم و بدبخت شوم مخصوصاً که بعضی از آنها از نظر روانی هم بیمار بودند و ناگهان حرکت میکردند. رفتاری که در آن محیط با آنان میشد و به خصوص تغذیهی آنها اسفبار و دور از انسانیت بود. صبحها هنگام تمیز کردن مدفوع این افراد از پا افتاده و بیچاره و عوض کردن پوشاکشان در آن محیط نسبتاً بسته چنان بوی بدی بلند میشد و ناخود خواسته چنان چندشی از ادرار و مدفوع در هم آمیختهی آنها که با باز کردن پوشک تراوش میکرد به آدم دست میداد که هزار بار آرزو میکردم که ای کاش سنگ میشدم ولی از مادرم زاده نمیشدم و مجبور به تحمل رنج زنده ماندن نمیشدم. بهزیستی بعد از مدتی به فکر درخواست کار از سازمان بهزیستی افتادم. چون هم جزو معلولان نیمه بینا به شمار میرفتم و هم در سازمان بهزیستی با تأیید پزشکان و مددکاران پروندهی معلولیت داشتم با مراجعه به بهزیستی از آنجا درخواست کاری هر چند با کمترین مزایا و هر چند به صورت موقت کردم. بعد از مدتی گفتند: که توان پیدا کردن کار برایت نداریم ولی مسئول اشتغال به من پیشنهاد اعطای وام 15 میلیونی خود اشتغالی با بهره 4 درصد به شرط داشتن مدرک فنی را داد. هم مسئول تسهیلات و هم اشتغال اعلام کردند که در صورت تکمیل این پرونده معرفی وام را در پاییز یا زمستان 92 و قبل از عید به بانک ارائه خواهند داد. پروانه کسب (کسب پول برای اتحادیه نه من) با در دست داشتن مدرک فنی کامپیوتر به سازمان اصناف مراجعه کردم. چون داشتن پروانه کسب شرط گرفتن وام و تکمیل پرونده بود باید پروانه کسب میگرفتم. قرار بود برای باز کردن کافینت پروانه بگیرم که در مجمع اصناف گفتند: جدیداً شرط متأهل بودن برای گرفتن پروانه کافینت الزامی شده است؛ یعنی نور علی نور. پس قرار شد برای پوشاک فروشی پروانه بگیرم. از فردای آن روز اقدام کردم هنوز یک قران کسب نکرده: اتحادیه، مجمع اصناف، دفتر اسناد، مالیات، پلیس+10، امتحان اصناف و غیره مثل کفتار به جانم افتادند و هر کدام سهم خودشان را میخواستند. در این میان متوجه شدم که برای گرفتن پروانه باید مغازه هم اجاره کنم. برای همین پیش رئیس بهزیستی زنی به نام خدادوست رفتم و خلاصه بعد از گفتن اینکه تالله والله بالله پول پیش ندارم. وام نگرفته اجاره را از کجا بیاورم؟ گفت: برو بگو مددکار با بنگاه حرف بزنه و جایی ارزان پیدا کنه و بعد فرمود حالا این نشد یک کار دیگر تو که سنی نداری چرا عجله میکنی؟ 27 سالم بود. نمیدانم آیا دربارهی بچهی خودش هم چنین حرفی را میزد؟ بعد از چند روز تحمل ناراحتی اقدام به گرفتن پروانه کسب کردم. تمام موارد بالا که گفتم از مجمع اصناف تا مالیات پول خودشان را گرفتند. فقط برای نمونه امتحان اصناف را میگویم که اگر کمی تأمل کنید کیف خواهید کرد. قرار بود از ما امتحان اصناف بگیرند. چیزی شبیه کتابچه با نهایتاً 60 صفحه شامل: بخشی از قانون کار، بخشی از حقوق خریدار، بخشی از شرح اتحادیهها و تاریخچهی آن و بخشی از آموزههای دینی دربارهی درستکار بودن، گناه بودن کمفروشی و گران فروشی و ... به ما دادند و یازده هزار پانصد تومن به حساب آموزشگاه ریختیم. کتابچه در حدود 157 مورد غلط املایی و انشایی داشت و بعضی صفحات را اگر 10 بار هم میخواندی متوجه مفهوم آن نمیشدی هنگام خواندن آن چند برابر 157 مورد غلط املایی و انشایی باید فحش به پدر و مادر خالق این اراجیف میدادی. چیزی به اسم وکیلی که مثلاً مسئول این امتحان بود با افتخار از خودش دم میزد و میگفت این کتاب را من نوشتهام. ولی اولاً نیاز به نویسنده نداشت و از هر گوشه و آئیننامه چیزی برداشته و در قالب جزوه در آورده بودند؛ و دوماً خود همکارانش وقتی از بنده این ادعای وکیلی را شنیدند گفتند: مگر وکیلی سواد هم داشت که ما نمیدانستیم؟ عجب؟ اسمش را هم نمیتواند بنویسد کتاب نوشته؟؟؟ حالا بعد از چند دور خواندن کتاب و واریز یازده هزار و پانصد تومان که بعدها معلوم شد همهی این قضایا سر همان یازده هزار و پانصد تومن است رفتیم امتحان. امتحان کامپیوتری بود از 10 تا سوال 4 تا را اصلاً از خارج کتاب داده بودند و در کتابچه نبود. شانسی زدم و رد شدم. وقتی موضوع را به وکیلی که در همان آموزشگاه نتایج را میداد گفتم دوباره گفت: کتاب را خودم نوشتهام و سوالات را خودم دادهام و همهاش از کتاب بود تو نخوانده آمدهای امتحان. برو یازده تومان را واریز کن به حساب آموزشگاه دور بعد بیا امتحان. خاک بر سر ما که چه بیسوادها و نفهمهایی از صدقه سرمان آدم شدهاند و این اراجیف هم بخورد تو سر بیسواد و بیصاحب شدهی وکیلی و بیسوادان انگل امثال او که به جای پشت میز نشینی باید مثل خر حمالی میکردند تا آن موقع میفهمیدند کتاب نوشتن یعنی چه؟ این هم هشتمین عجایب جهان یکصد هزار تومان دادم پول پیش یک مغازه خرابه در جاده سلماس ماهی هم 80 هزار تومان کرایه. بعد از این که دادن وام متوقف و کنسل شد با پرداخت پول پیش و کرایهی 5 ماه، مغازه را قبل از موعد تحویل صاحبش دادم. گرفتن یک وام برایم یک و نیم میلیون خرج داشت پرونده را تکمیل کردم و منتظر شدم. بعد از مدتی از بهزیستی گفتند: که دادن معرفی به بانک جهت وام ماند برای سال بعد. در بهار سال 93 هم که گفتند: جهت خروج اقتصاد کشور از رکود و کاهش تورم، اعطای وامهای خرد و کوچک مثل وام ازدواج و اشتغال متوقف شده. یعنی با این 15 میلیونها میخواهند جای دزدیهای کلان چند هزار میلیارد تومانی را پر کنند. شروع کاغذ بازی بعد از مدتی تصمیم گرفتم با مراجعه به استانداری، نمایندگی ولی فقیه در استان، فرمانداری، شورای شهر و بازرسی این قضیه را با آنها در میان بگذارم بلکه تأثیری داشته باشد یا چیزی مثل کار برایم جور شود. کمک تمام آنها در این خلاصه میشد که: نامهای پیوست درخواست خودم میکردند با این محتوا: مدیرکل محترمه بهزیستی: در صورت تمایل به کار ایشان رسیدگی فرمایید. در این زمان دو اتفاق تأسف بار را هم به عینه دیدم. یکی این که در دفتر ولی فقیه فردی به نام احمدی در حین صحبت و اصرار من برای دیدن امام جمعه گفت: اگر خود امام جمعه را هم آنجا ببری اوضاع بدتر میشود. چون مدیرکل فکر میکند که قصد تخریب او را داری؛ اما خود این آدم یعنی احمدی از من خواست که درخواستی بنویسم و به او بدهم و بعد به من جوابش را که از نمایندهی رهبری میگیرد بدهد. چند روز بعد نامهای به من داد. دیدم روی درخواست خودم نامهای زدهاند خطاب به مدیرکل بهزیستی که مشکل مرا حل کند؛ یعنی با نشان دادن آن نامه به مدیرکل بهزیستی میخواست همان بلایی که خودش قبلاً گفته بود بر سرم بیاید و رویت تلاشهای من برای گرفتن چند قران وام باعث عصبانیت مدیرکل نسبت به من شود. مورد دیگر در شورای شهر بود که رفتم پیش آن عضو شورای شهر که در ستادش همکاری کرده بودم و به او رأی داده بودیم و مرا میشناخت. بعد از شنیدن حرفهایم مرا پیش معاون، یا کسی با عنوان دیگر از اعضای شورای شهر فرستاد. معاون با چند نفر مشغول صحبت بودند صحبت از این قرار بود که مردی میگفت: شهرداری به من میگوید که فلان قدر باید پارکینگ داشته باشی تا مجوز ساخت آپارتمانت را بدهیم آخر من از کجا بیاورم؟ دیگری میگفت: به خاطر کارهای شهرداری آپارتمانم نیمه کاره مانده وگرنه الآن تمام شده بود هر متر را چند میلیون فروخته بودم. در این گیر و دار معاون متوجه من شد و گفت: آقا بفرما جلو ببینم کارت چیست درخواستی را که نوشته بودم دادم کمی خواند و بعد گفت خودت بگو ببینم قضیه چیست؟ ماجرا را گفتم. به قدری قضیهی آپارتمانها و سرمایهگذاری و سود ساخت و ساز و بیخیالی نسبت به وظیفه مغز بیصاحب ماندهاش را مشغول کرده بود که کلمهی شهرداری ملکهی ذهنش شده بود. برداشت زیر نامه به جای این که درخواست را خطاب به بهزیستی بنویسد، خطاب به شهرداری نوشت. فکرش مشغول حساب و کتاب دربارهی آپارتمان سازی و پرس و جو دربارهی وضع بازار و قیمتها بود. کسی که شاخ در نیاورد آدم نیست بعد از جمع کردن کاغذ پاره از این سازمان و از آن اداره روزی رفتم پیش مددکار تا برای دیدن مدیرکل برایم وقت بگیرد. مددکار گفت ظاهراً وامها آمده یک سری به مسئول اشتغال بزن. رفتم و در این باره از مسئول اشتغال سوال کردم. در عین ناباوری دقیقاً این جمله را گفت که: (مبلغ وام به 10 میلیون کاهش پیدا کرده و سود آن به 24% افزایش یافته حالا اگر میخواهی اسمت را بنویسم سه تا ضامن کارمند یا دارای پروانه کسب معتبر ببر بعد از مدتی وامت را بگیر). از مسئول تسهیلات و رئیس توانبخشی هم سوال کردم که هر دو این جواب را دادند!!! 10 میلیون؟! با این وضع افتضاح اقتصاد کشورمان اگر این پول را بلاعوض هم بدهند چکار میتوان با آن کرد؟ ذلت و قهر خدا به آن بیناموسی که این زرنگی را به خرج داده. یعنی من با 10 تومن وام با سود 24% که ربای خالص است باید کار شروع کنم، نزول ربایشان را بدهم، خرجم را درآورم، پس انداز کنم، ازدواج کنم، کرایه خانه بدهم، خرج خانه بدهم، خانه بخرم و... باور کنید باور کنید من هم آدم هستم. شوخی نمیکنم. دهن دارم، چشم دارم، گوش دارم، شعور دارم، غرور دارم، دشمن دارم، مادر دارم. باور کنید واقعاً میگویم کار نیست به هر دری زدم ناموسم و آبرویم را زیر پایم له کردم. به همه نامه نوشتم نامههای بیجواب. باور کنید من هم ایرانی هستم کارت ملی دارم، تا امروز زیر آسمان خدا گناهی نکردهام. باور کنید جز حق و واقعیت چیزی را نمیشناسم و ننوشتهام. باور کنید هدفم رساندن صدایم به گوش بزرگان عادل است. باور کنید فقط مدعی حق خودم هستم و بس. باور کنید که اگر باور هم نکنید برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. عدله و مستندات اینجانب: طبق قانون اساسی کشورمان حکومت وظیفهی تأمین نیازهای زیستی-امنیتی و انسانی ملت را بر عهده دارد. اساسنامهی سازمان بهزیستی این سازمان را مکلف به حمایت حداکثری از معلولان میدارد و به موجب لایحه قانونی مورخ 1359/4/24 موظف به توانمند سازی افراد ناتوان جامعه است. مطابق قوانین کنوانسیون حقوق افراد دارای معلولیت سازمان ملل متحد: عطف به نامه شماره 112132/38785 مورخ 6/7/1387 در اجرا اصل یکصد و بیست و سوم (123) قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران: قانون تصویب کنوانسیون حقوق افراد دارای معلولیت که با عنوان لایحه به مجلس شورای اسلامی تقدیم گردیده بود، با تصویب در جلسه علنی روز چهارشنبه مورخ 13/9/1387 و تأیید شورای محترم نگهبان الزامی شد. دولت محترم منطقاً، عرفاً، قانوناً، عقلاً موظف به حمایت از بنده بود که عکس این اتفاق روی داد. اگر از دستم نگرفتید مشکلی نیست چرا از پایم گرفته و موجب زیان بنده شدید؟ بعد از شناسایی بنده به عنوان یک معلول نیمه بینا و با توجه به اهمیت بینایی در زندگی و فعالیت اقتصادی فرد و با علم مسئولین به این موضوع که تأمین معاش امروزه حتی برای افراد کاملاً سالم و دارا هم سخت است چه برسد به فردی ندار و ناتوان این طرز برخورد و رفتار با بنده شایسته و عادلانه نبود. مطمئن باشید بنده از تمام راهها برای رساندن صدایم به گوش هر مقام صاحب اختیاری استفاده کردم و خواهان رهایی از بند بیکاری، نداری و منت بودم نه چیزی دیگر؛ و مدارک اثبات آن موجود میباشد. دیدن و درک کردن بیعدالتی و حق خوری، دروغ و ریا، بیرحمی و فساد و بیمسئولیتی، دون پایگان ماکیاولیست و بیاهمیت بودن ظلم یا مظلوم واقع شدن فریاد از سینهام بر میآورد. امید دارم سخنان و نوشتههایم به گوش عادلترین فرد روزگار برسد. حالا در سن 28 سالگی پادویی و شاگردی یک ابزار فروش را در تعمیرگاه تریلر و ماشینهای سنگین میکنم. با ماهی چهارصد هزار تومان! تف به این عدالت تف به این زندگی که باید برای چهارصد هزار تومان که پول یک وعده غذای بچه پولدارها است روزی صد بار فحش و تحقیر را تحمل کنم. صبح با چشم معیوبم از جاده سلماس و از جلوی ماشینهایی که با نهایت توانشان حرکت میکنند رد میشوم آن طرف سوار ماشین میشوم و مقابل اداره جهاد استان پیاده میشوم. باید دوباره از جادهای به مراتب خطرناکتر رد شوم کنار جاده وقتی باد ناشی از حرکت خودروها به چشمم میخورد تنها چشم کارآمدم که با کمک لنز دید دارد درد میکند و آب از چشمم سرازیر میشود نمیتوانم بازش کنم. به زحمت از یک طرف جاده میگذرم و روی جدول وسط جاده منتظر عبور از طرف دیگر میشوم با چشمی دردناک و ملتهب به زحمت فاصلهی ماشینها را تشخیص میدهم چشم راستم که کور و نامفید است پس باید به همین چشم ضعیف و دردناک اطمینان کنم. اگر جان سالم به در بردم و از جاده عبور کردم دو کیلومتر داخل خیابان کامیونداران میروم تا به جایی برسم که باید تا عصر اخم و تحقیر و فحاشی صاحب مغازه را تحمل کنم. بچههای 17-18 سالهی پولدارها و دزدها و خائنین به مملکت و ملت سوار ماشین چند صد میلیونی میشوند و من هم بالاخره یک روز موقع عبور از این جادههای مرگ زیر چرخ ماشین له میشوم. کک شما مسئولان هم نمیگزد. مرد که مرد جان سرمایهداران و دزدان بیشرف مملکت سلامت باد. من با سگ ولگرد چه فرقی دارم؟ من که آدم نیستم و از مادر زاده نشدهام! من که به درد کسی نمیخورم من که ریالی از مال کسی نخوردهام به ملتم خیانت نکردهام مملکتم را به چین نفروختهام من که شرف دارم. خلاصه من که مظلومم. مظلوم محکوم است و ظالم محبوب! قاعده این است که، من بار مشکلات را به دوش میگیرم و دیگری همان کسی است که این مشکلات را به بار آورده و حالا از من طلبکار هم است! اگر امکان داشت با کمی کمک مالی به دادم برسید تا بلکه کاری شروع کنم با تشکر. آدرس: بانک ملت – شماره حساب 1519831604 عسگر حبشی |
تاریخ ثبت در بانک | 15 بهمن 1397 |