کد | pr-23509 |
---|---|
نام | سید محمدعلی |
نام خانوادگی | حسینی |
سال تولد | 1348 |
وضعیت جسمی | فقدان حرکتی |
نوع فعالیت | اجتماعی |
زبان | فارسی |
مهارت | موسیقی و زبان انگلیسی |
کشور | ایران |
استان | تهران |
متن زندگی نامه |
سید محمدعلی حسینی از جمله جوانان بانشاط و فعالی است که در بخش جوانان آسایشگاه کهریزک زندگی میکند. اینکه میگویم زندگی میکند منظورم این است که تنها اوقات خود را بیهوده سپری نمیکند، بلکه با استفاده از امکانات و تجهیزات موجود در آسایشگاه که همانا هدایای نیک اندیشان این مجموعه است، در تلاش است تا همواره مفید بودن و کسب مهارت در تحصیل و سایر موفقیتهای موجود را که در ذیل به آنها اشاره خواهد شد به اثبات رساند. از زبان خودش بخوانیم: «صبح یکی از گرمترین روزهای تابستان در سال 1348 در یکی از روستاهای جنوب در استان بوشهر به دنیا آمدم. در آن زمان به دلیل فاصله زیاد با شهر و نبودن امکانات دسترسی به بیمارستان به گفته مادر عزیزم ایشان مرا به کمک مامای محلی به دنیا آورد. مادرم میگوید: «در لحظه تولد به دلیل کمبود اکسیژن کبود شده بودی و نفست به سختی در میآمد». با اقدامات مامای حاضر در محل مشکل تنفسی برطرف شد اما آغازی بود برای اینکه با دنیای دوست داشتنی همه آدمهای سالم فاصله بگیرم، چرا که هرگز نتوانستم مانند سایر هم سن و سالانم راه بروم، بازی کنم و حتی حرف بزنم. تمام اندام من دچار معلولیت شد و قدرت تکلّم هم به حداقل رسیده بود. مادرم میگوید: «مدتها طول کشید تا باورم کنم تو هرگز نخواهی توانست راه بروی. با سماجت تو را به راه رفتن وادار کردم اما زانوها توان تحمل وزن بدنت را نداشت». بدینسان بود که تولد من با معلولیت آغاز شد و تا به امروز ادامه دارد. خدا را شکر میکنم که سه خواهر و دو برادر که بعد از من به دنیا آمدند سالم هستند و خدا کند همیشه سالم باشند. پدر زحمتکش و مهربانم به واسطه شغلی که داشت مجبور بود مدتهای طولانی به دور از خانواده باشد و هر چند ماه یک بار به خانه سر میزد. در طول مدت اقامت در منزل، بیش از دیگر اعضای خانواده به من محبت داشت. روستایی که ما در آن زندگی میکردیم فاقد هرگونه امکانات تحصیلی و حتی جاده آسفالته بود، به همین دلیل بچههایی که درس میخواندند علاقهمند بودند باید با مدتها پیادهروی تا به جاده اصلی برسند و بعد با ماشین به اولین بخش آباد رساند و در مدرسه آنجا درس بخوانند. من با تمام علاقهمندی که به درس خواندن داشتم، اما به دلیل نداشتن ویلچر و نیز موقعیت مناسب هرگز نتوانستم طعم خوش نشستن بر روی نیمکتهای مدرسه را تجربه کنم. اما این باعث نشد که ناامید شده و برای همیشه درس خواندن را به فراموشی بسپارم. دوران کودکیام بسیار پرفراز و نشیب بود و خاطره چنان خوشایندی را به ارمغان نداشت. با آنکه خانواده و فامیلها همواره سعی در محبت و مساعدت به من داشتند، اما این کافی نبود چرا که من دوست داشتم به مدرسه بروم، بازی کنم، حرف بزنم و از زندگی لذت ببرم. اما افسوس هرگز در آن سالها به خواستهام نرسیدم. چند سالی از تحصیل برادرم که در آن موقع کلاس پنجم ابتدایی بود میگذشت که تصمیم گرفتم خواندن و نوشتن را بیاموزم. هر چند که میدانستم در تلفظ لغتها مشکل دارم، اما با کمک خداوند و برادرم شروع کردم هر روز از روز قبل موفقتر بودم تا اینکه کار به جایی رسید که برادرم نام مرا در یکی از مدارس نزدیک روستا برای امتحانات متفرقه ثبتنام کرد و بعد از انجام تشریفات قانونی و حضور در جلسات امتحان توانستم اولین سال تحصیلی را پشت سر بگذرانم. به همین ترتیب تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه دادم. در آن سالها همواره سعی میکردم به خودم بقبولانم که فرد مفید هستم اما وقتی که به اطرافم نگاه میکردم و میدیدم که هنوز نتوانستهام حداقل خواستههایم را برآورده کنم ناراحت و ناامید میشدم. سایر خواهرها و برادرانم هم بزرگ شده و نوبت به نوبت ازدواج میکردند و از ما جدا میشدند. من هر روز تنهاتر از گذشته میشدم. اینطور شد که تصمیم گرفتم به یکی از مراکز بهزیستی بوشهر بروم تا زندگی جدیدی را آغاز کنم؛ هر چند که خانوادهام به شدت با این مسئله مخالفت میکردند، اما با اصرار و پس از مکاتبات طولانی توانستم در مرکز بهزیستی بوشهر جایی برای خودم دست و پا کنم، به این امید که بتوانم فردی مفید باشم، اما افسوس که تنها به خواستهام نرسیدم، بلکه سایر محبتهای خانواده را نیز به واسطه فاصله دور بر سر خود کم رنگتر کردم. در مرکزی که من شب و روز در آنجا شب و روزها را پشت سر میگذاشتم، زندگی وجود نداشت. تنها میتوانستم با برنامههای تلویزیون وقتم را پُر کنم. این را هم بگویم که در آن مرکز تقریباً همه افراد بستری سالمند بودند و جوانترین فرد آن مرکز من بودم. بنابراین دوست شدن با آنها و ارتباط برقرار کردن هم برایم مشکل بود. اینگونه بود که همیشه به دنبال راه حل جدیدی بودم تا اینکه یک روز از طریق تلویزیون گزارش مفصلی را از آسایشگاه خیریه کهریزک پخش گردید که این جرقه بزرگی برای امیدوارم شدن من بود و بالاخره با مکاتبات زیاد توانستم در این آسایشگاه نوبت پذیرش بگیرم. صبح یکی از روزهای سرد زمستان سال 1380 مصادف بود با اولین روز حضور و بستری شدن من در این مرکز. چند روزی طول کشید تا آزمایشهای پزشکی را در بخش قرنطینه بگذرانم؛ با بررسیهای روانشناسان و پزشکان زحمتکش اینجا بر روی من انجام دادند قرار شد که به بخش جوانان بیایم. همینطور هم شد، در ابتدای ورودم به این بخش با توجه به اینکه مشکل تکلم داشتم، مدتی طول کشید تا با هم اطاقیهایم ارتباط برقرار کنم، اما به مرور این روابط برقرار شد. آغاز زندگی مجددم روزی بود که به کارگاه توانبخشی مراجعه کردم و مشغولیتی برای خودم دست و پا کردم. در این آسایشگاه مجموعه بزرگ فیزیوتراپی وجود دارد که هر روز به آنجا مراجعه میکنم. زمانی که به این مرکز آمدهام، هرگز تصور نمیکردم که رویای تحصیل هم به واقعیت بپیوندد. اما این رویا محقق شد چرا که با حمایت مسئولان آسایشگاه و حضور معلمان نیکوکار امکان تحصیل به وجود آمده است، بنابراین من هم با اشتیاق فراوان ثبتنام کرده و در این کلاسها شرکت کردم. مدرسهای که من به اتفاق تعدادی از دوستان در آنجا امتحان میدهیم چند کیلومتر با آسایشگاه فاصله دارد که در ایام امتحانات با وسیله نقلیه آسایشگاه به آن مدرسه رفته و امتحان میدهیم. زندگی در این آسایشگاه را واقعاً دوست دارم به این دلیل که به خواستههایم بسیار نزدیک شدهام. در ورزش مورد علاقهام پوچیا که مخصوص معلولان با درصد محدودیت حرکتی بالاست، موفقیتهای زیادی کسب کردهام. در زمینه تحصیل هم پا را از مدرسه فراتر گذاشتهام و در کلاسهای آموزش زبان انگلیسی به صورت مرتب شرکت میکنم و حتی گزارش مختصری هم از وضعیت موجود در این خانه بزرگ را به زبان انگلیسی میتوانم بیان کنم. کلاسهای موسیقی هم موجب شده است تا باور کنم که ما در این مرکز زندگی میکنیم. امیدوار هستم روزی برسد که تحصیلات مقطع دبیرستانی را هم پشت سر بگذارم و بعد از آن به افقهای بلندتری نظر داشته باشم. خداوند همیشه با کسانی باشد که سهم بزرگ زندگی کردن و استفاده از نعمات خدادادی را با نیازمندان تقسیم میکنند. خداوند عاقبت همه را ختم به خیر بگرداند. منبع: نگاه سبز، هادی عمویی طالقانی، تهران، 1385، ص 180-183. |
تاریخ ثبت در بانک | 9 بهمن 1397 |