کد pr-13987  
نام شهرام  
نام خانوادگی خدایی سعیدخانلو  
سال تولد 1351  
وضعیت جسمی فقدان حرکتی  
نوع فعالیت ورزشی ، هنری  
زبان فارسی  
تحصیلات اول راهنمایی  
مهارت موسیقی، زدن کیبورد با دهان، ورزش بوچیا  
اهم فعالیت ها شهرام خدایی سعید خانلو متولد 1351، دارای تحصیلات تا اول راهنمایی و جسمی حرکتی می‌باشد. در مسابقات کشوری که در تهران برگزار شد سال 88 در بوچیا جزء دوم کشوری بود. و نایب قهرمانی را کسب کرد. در رشته الداد هم سوم باشگاه‌های تهران را کسب کرد. در رشته موسیقی دوازده سال هست که فعالیت می‌کند و با گروه هم می‌خواند و تنها کسی هست که با دهان کیبورد می‌زند. در موسیقی فجر سال 88-89 جزء نخبه‌های معلولین بود. کنسرتی در تالار وحدت، ارس باران، بهزیستی و ... داشته است. مشوقین اصلی بیشتر دوستانش بودند.  
کشور ایران  
استان تهران  
متن زندگی نامه آقای خدائی جوانی 33 ساله است، معلول قطع نخاع از ناحیه گردن می‌باشد و در آسایشگاه کهریزک روزگار می‌گذراند. سرگذشت خود را به شرح زیر بیان نموده است.
در مسیر محور مصلا و اداره گذرنامه سوار بر موتورسیکلت بودم. در نزدیکی مصلا تهران با یک دستگاه کامیون تصادف کردم و موجب پرت شدنم به فاصله دور شد.
در پی این تصادف مرا به بیمارستان رسالت فرستادند و از آنجا به بیمارستان آپادانا بردند. اعضای خانواده‌ام بسیار نگران بودند و سعی داشتند به هر قیمتی که شده سلامتی مرا دوباره به دست آورند. در بیمارستان آپادانا قرار بود که مرا عمل جراحی کنند، اما پدرم اجازه نداد. با پیگیری‌های زیاد پرونده پزشکی مرا به کشورهای آلمان و سوئد فرستادند و آنها به او جواب رد داده بودند. زیرا من قطع نخاع از ناحیه گردن شده بودم. از بیمارستان مرا به منزل انتقال دادند. هیچ رسانه آموزش برای نگهداری از یک معلول در منزل وجود نداشت. خانواده من هم نمی‌توانستند که چطور باید از یک معلول نگهداری کنند. بعد از مدتی که در منزل بودیم دچار زخم بستر شدم و با صحبت کردن اقوام و دوستان تنها راهی که به خانواده من پیشنهاد شد این بود که مرا به آسایشگاه کهریزک ببرند. با آسایشگاه تماس حاصل شد و مرا برای گزینش آوردند و گفتند: «در پی تماس تلفنی به شما می‌گوییم که روز بستری شما چه زمانی است».
بیش از چند روز از مراجعت من به آسایشگاه نگذشته بود که وزیر درمان و بهداشت برای افتتاح یک درمانگاه در نزدیکی منزل پسر خاله‌ام بود رفته بود، و چون پسرخاله‌ام با مسئولان آنجا آشنا بود، در مورد من با وزیر بهداشت صحبت کرده بود که معلولی داریم که بر اثر معلولیت دچار زخم بستر شده است و هیچ بیمارستانی او را پذیرش نمی‌کنند. خلاصه با راهنمایی‌های وزیر بهداشت در بهمن‌ماه 1370 به مرکز نگهداری معلولان یافت آباد که معلولان جنگ را در آنجا نگهداری می‌کردند رفت. برای بهبود زخم بستر در آنجا بستری شده بودم، که از کهریزک تماس گرفتند و گفتند مددجویتان را برای بستری شدن بیاورید. پدرم در پاسخ گفته بود که به علت زخم بستر در مرکز یافت آباد ایشان مرخص شده و در منزل بستری است و فعلاً از آوردن او به کهریزک منصرف شده‌ایم. اما من می‌دانستم برای خانواده چه زیان معنوی به بار آورده‌ام. نمی‌خواستم مانند یک آیینه دق مقابل چشم آنها باشم، به ویژه با گذشت زمان و سالخورده شدن پدر و مادرم که نگهداری از من بسیار مشکل‌تر می‌شد. پدرم خیلی مرا دوست می‌دارد. همیشه فکرش این بود که من در پیری عصای دستش خواهم بود، وقتی فهمید که من معلول شده‌ام گفت که کمرم شکست و من هیچ وقت ندیده بودم که پدرم به این شکل اشک بریزد. یک مرد باید خیلی دلش سوخته باشد که چشمش اشک بیرون بیاید. مادرم هم زن بسیار مهربانی است و همیشه سعی کرده که آرامش در خانه ایجاد کند.
بنابراین با خواهش من و اینکه خودم می‌خواهم در آسایشگاه باشم، و این برایم بهتر است، پدرم را راضی کردم که مرا به کهریزک بیاورد. یادم است وقتی که بعد از معلولیتم به هوش آمدم، با فریاد از پدرم و مادرم می‌پرسیدم که دست‌های من کجاست؟ پاهایم چرا تکان نمی‌خورد. حتماً من پاهایم را از دست داده‌ام. خانواده با بالا آوردن پا و دستم به من نشان می‌دادند که من دست و پا دارم تا زمانی که به آسایشگاه یافت آباد نرفته بودم، اصلاً با معلولیتم کنار نیامده بودم، ولی وقتی که به آنجا رفتم تازه فهمیدم که انسان‌های دیگر هم هستند که از من خیلی بدترند. انسان‌هایی که حتی دیگر مغزشان هم کار نمی‌کند. انسان‌هایی که حتی نمی‌توانند دست معلول یا پای معلول خودشان را ببینند، چرا؟ چون نابینا شده بودند. تازه فهمیدم که اعضای دیگر بدنم سالم است و من باید از اعضای دیگر بدنم برای یک زندگی جدید استفاده کنم. بالاخره در تاریخ نهم آذر سال 71 در آسایشگاه کهریزک ساکن شدم. حدود 12 سال از ورودم به آسایشگاه می‌گذرد، سه تا چهار سال اول هنوز باور نداشتم که معلول هستم، و هنوز قبول نکرده بودم و واقعاً گیج بودم. اولین روزی که به آسایشگاه آمدم، یکی از خانم‌ها با خودکار پاهایم را تحریک می‌کرد و به من می‌گفت که حس می‌کنی؟ جوابم منفی بود و همان روز فهمیدم که معلولیتم تا چه حدی است و فکر می‌کنم آن خانم غم را در چهره‌ام دید و مرا دلداری داد و گفت: «در اینجا زندگی تازه‌ای خواهی داشت، نگران نباش. زندگی‌ای که از آن لذت خواهی برد. فهمیدم تا آخر عمر ویلچری هستم،ولی خدا را شکر می‌کنم زیرا در اینجا زندگی جدیدی را دیدم. روبروی بخش ما بخشی است که معلول ذهنی هم دارد. اگر آنها را یک سال هم بیرون نیاورند، هیچ اعتراضی نمی‌کنند، حتی نمی‌فهمند که شب و روز یعنی چه و چگونه از این چرخش روزگار بر اساس نیازشان لذت ببرند. بعد از گذشت 12 سال از معلولیتم عاشق زندگی هستم و زندگی کردن را دوست دارم. می‌توانم روی ویلچر بنشینم و تمام باغ و فضای سبز و زیبای کهریزک را چرخ بزنم و از دیدن گل‌های زیبا و از شنیدن صدای فواره استخرهای این باغ لذت ببرم. از نواختن موسیقی یک فرد معلول شبیه خودم لذت ببرم. من هنوز می‌توانم از توانایی‌هایی که دارم مثل یک انسان سالم از زندگی لذت ببرم. یکی دیگر از امکنه‌ای که در کهریزک ایجاد شده و باعث شادی روح و روان من و خیلی از دوستانم شده واحد فرهنگی است، زیرا با شروع شدن کلاس‌های موسیقی و تئاتر و تک‌نوازی در آسایشگاه که استادان فداکار و عزیز تلاش کردند تا در مدت 5 سال گذشته ما معلولان بتوانیم از اعضای دیگر بدنمان برای بهتر زندگی کردن استفاده کنیم.
در 5 سال گذشته عضو ثابت گروه همخوانی معلولان بودم و توانستم در یک سال اخیر با گرفتن یک میله به دندان اُرگ زدن را یاد بگیرم. در اینجا جا دارد که از استادان موسیقی تشکر کنم، تمام اعضاء خانواده علاقه زیادی به من دارند و هر دو ماه یکبار مرا به منزل می‌برند. من سعی می‌کنم که خیلی زود برگردم به آسایشگاه، چون من در اینجا هم یک خانواده دارم، مثلاً مددجویی به نام حسن که تقریباً هشت سال است با من رفیق است، به طوری که با من و پدر و مادرش فقط حرف می‌زند و هر کس دیگری که او را ببیند فکر می‌کنند که او لال است. من به دلیل قطع نخاع از ناحیه گردن نمی‌توانم خودم ویلچر را حرکت دهم، در تمام این هشت سال حسن مرا مانند یک دوست و برادر به هر کجای آسایشگاه خواسته‌ام برده است. البته او مشکل ذهنی دارد، مانند یک رفیق به من وابسته است حتی الآن نزدیک یک سال است که به من ویلچر برقی داده‌اند ولی او همچنان پا به پای ویلچر من هر جایی که می‌روم می‌آید، حتی بعضی وقت‌ها لگد به ویلچر برقی من می‌زند و منظورش این است که با همان ویلچر عادی حرکت کن.
منبع:
نگاه سبز، هادی عمویی طالقانی، تهران، 1385، ص 163-167.
 
تاریخ ثبت در بانک 1 تیر 1396  
فایل پیوست
تصویر