کد sr-22812  
عنوان اول رتبه یک، لیاقت مغزهای روشن: گفت و گوی «ایران» با دو دانشجوی نابینا که در کنکور کارشناسی ارشد و دکتری، صاحب رتبه‌های ممتاز و برتر شدند  
به کوشش محبویه مصرقانی  
نوع کاغذی  
مقاله نشریه روزنامه ایران، صفحه توانش  
شماره پیاپی 21 دی 1396  
زبان فارسی  
متن «رتبه یک، لیاقت مغزهای روشن: گفت و گوی «ایران» با دو دانشجوی نابینا که در کنکور کارشناسی ارشد و دکتری، صاحب رتبه‌های ممتاز و برتر شدند»، محبوبه مصرقانی، 21 دی 1396.
دائماً شکایت می‌کنیم. چرا زندگی‌مان این‌طور است؟ چرا آن‌طور نیست؟ چرا شانس نداریم؟ چرا اوضاع طبق خواسته‌مان پیش نمی‌رود؟ حتی لحظاتی هم به این فکر می‌کنیم نکند خدا فراموشمان کرده است. نقل داستان کلیشه است؛ منظور روایت زندگی معلولان موفق است؛ اینکه معلولی را ببینیم و لحظاتی متحول شویم. تلاش برای از بین بردن نابرابری‌ها داستان زندگی خیلی از معلولانی است که در جامعه ما زندگی می‌کنند. اما داستان موفقیت برخی افراد معلول فراتر از کلیشه می‌رود و پیروزی شان در رقابت با افرادی عادی مبین برتری آنها از بسیاری جهات است. ادامه گفت‌و‌گوی ما را با دو نابینایی می‌خوانید که در تحصیل شاخ کنکور را شکسته‌اند و به ترتیب موفق به کسب رتبه یک در مقاطع ارشد و دکتری شده‌اند.
افراد دیرنابینا؛ نیازمند آموزش
مهدی تابان رتبه یک کنکور کارشناسی ارشد است. او پس از تصادف دچار مرگ مغزی شده و بینایی‌اش را از دست می‌دهد. این جوان 31 ساله به‌دلیل صدمات به جا مانده از حادثه دردناک غیر از نابینایی؛ سخت هم حرکت می‌کند و دچار معلولیت جسمی شده است. زمانی که برای مصاحبه با منزل تابان تماس گرفتیم با مادر مهدی همکلام شدیم. ایشان از داستان معلولیت تک فرزندش برای ما گفت: مهدی در اوج جوانی، در سن 17 سالگی به دلیل تصادف دو ماه در کما بود. در آن زمان تقریباً امیدی به برگشتش نداشتیم و به اهدای اعضای بدن مهدی فکر می‌کردیم که هوشیاری مهدی کم کم به حالت عادی برگشت. متأسفانه بعد از ضربه‌ای که به مغز مهدی وارد شد بینایی اش را از دست داد و برای حرکت نیز نیاز به عصا دارد. صبری که خدا به مهدی برای پذیرش موضوع داد واقعاً قابل تحسین است. این فرد هرگز دربرابر مشکلات خم به ابرو نیاورد و لحظه‌ای خنده از چهره‌اش پاک نشد. قبل از این اتفاق مهدی برق می‌خواند و پس از معلولیت با مشورت کارشناسان و بنا به علاقه خودش برای انتخاب رشته دانشگاهی رشته‌های روان شناسی بالینی و مردم شناسی را انتخاب کرد که در رشته مردم شناسی در دانشگاه آزاد تهران مرکز پذیرفته شد.
زهرا حاتم وند از مشکلات بعد از معلولیت فرزندش این گونه می‌گوید: «متأسفانه هیچ مرجع آموزشی برای بچه‌های دیر نابینا وجود ندارد. اینکه چگونه باید با این موضوع کنار بیایند، چه از لحاظ روحی چه از لحاظ مهارت زندگی، نیاز به آموزش دارند. در مورد مشکلات تحصیل باید بگویم دوره کارشناسی تمام کتاب ها و منابع آموزشی مهدی را شخصاً برایش گویا می‌کردم و مهدی با تلاش خودش تمام دروس را دوباره پیاده می‌کرد. از این لحاظ اشاره می‌کنم که بچه‌های نابینا از لحاظ دسترسی به منابع واقعاً دچار مشکل هستند. مشکل دیگری که بچه‌های دیر نابینا با آن دست و پنجه نرم می‌کنند بحث «رفت وآمد» است. در مدت 4 سال دور ه کارشناسی که مهدی سه روز در هفته کلاس داشت من همراه او بودم. سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم و مثل یک دانشجو بودم. علت همراهی من این بود که واقعاً نمی‌شد به جامعه اعتماد کرد و یک فردی که تازه نابینا شده است را تنها راهی خیابان کرد. پشتکار مهدی مثال زدنی ست. او پس از فارغ‌التحصیلی در دوره کارشناسی، کمر بر آن بست تا کارشناسی ارشدش را بگیرد آن هم در یک دانشگاه سراسری. نخستین سالی که شرکت کرد رتبه‌اش در کنکور 41 شد اما به آن اکتفا نکرد و با هدف‌گذاری سال بعدش رتبه یک شد. در دوره کارشناسی همیشه یک سر و گردن از همکلاسی‌هایش بالاتر بود چون خود را مسئول می‌دید بهترین کار را ارائه دهد. در این مشکلات، شخصی نیز همراه ما بود که مهدی را حمایت مالی می‌کرد. جا دارد از همراهی ایشان تشکر کنم.»
هیچ چیز درست نمی‌شود
بعد از شنیدن سخنان مادر مهدی از او خواستیم برای ما از خودش بگوید. مهدی با بیان اینکه همیشه با سوالات کلیشه‌ای مثل بیوگرافی مشکل داشته و دوست ندارد در مورد این مسائل سخن بگوید از ما خواست تا خودش برایمان بنویسد و آنچه در زیر می‌خوانید از قلم مهدی تابان است:« با سوال از بیوگرافی همیشه مشکل داشتم. مثل سوال از «حالت چطوره»، انگار آدم را توی فضا رها کرده باشند و بگویند مساحت این فضای کیهانی چقدر است. انسان هم مثل یک کیهان لایتناهی است که به تنهایی جهانی پر از ستاره‌های روشن، سیاه چاله‌های تاریک و چیزهایی ناشناخته را درخود یکجا دارد. بنابراین در جواب به این سوال، باید به گفتن اینکه خودم را با چه اسمی می‌شناسم و چندسال دارم، بسنده کنم. من مهدی تابان هستم و درست19 روز بعد ازاین مصاحبه، 30 ساله خواهم شد.
راستش را بخواهید، سوالات شما آدم را یاد مشکلاتش می‌اندازد. البته مشکل ساز نیست، فقط کمی مشکلات را ازسر می‌گذراند و این نقطه واقعی دنیای ماست. درباره مشکلات دل تنگم زیاد می‌خواهد بگوید. اما مجال نیست. درواقع اگر دراین مورد پرحرفی کنم، می‌توان شماره‌های یک روزنامه را از آغاز تا پایان به مشکلات من‌ها اختصاص داد. چون مشکلات درجایی درگذشته باقی نمی‌مانند. مشکلات مثل سیل روان هستند. همه روزه یا بهتر بگویم هر ساعت و هرلحظه از جایی که آبشخورش هم معلوم نیست، می‌آیند و به ناکجایی می‌روند. تنها این تو هستی که زیر امواج ویرانگر آن می‌مانی و جز دست کسانی که توانایی شان فقط مانع از آب بردگی ات می‌شود، دست دیگری یاری گرت نیست. بله مشکل زیاد است و ما نیز یاری اندر کس نمی‌بینیم. به قدری که گوشه‌ای ازآن در تراکم این کلمه در سوال‌های شما و پاسخ های من بخوبی دیده می‌شود. اگر بخواهم آسمان ریسمان ببافم، شاید با برچسب غرغر و اغراق میخکوب شوم. اما باور کنید این گونه نیست. زندگی که به طورکل ماهیتی سخت و سمج دارد واین برای ما شاید چند برابر دشوارتر است. پایت را که ازدر بیرون می‌گذاری، مشکل‌ها شروع می‌شوند. اصلاً بیرون نه، باید بگویم پایت را توی مشکل می‌گذاری. پیاده روهای تنگ و ترش، جدول‌های غیر مترقبه، خیابان‌های دوران درشکه چی و آدم‌ها و ماشین‌هایی که قانون شان هنوز قانون قبیله‌های عصر سنگ است. هرکس زودتر به جایی رسید، مالک آنجاست. زودتر ازمحلی گذر کرد، حق تقدم با اوست. تازه اگر ازاینها جان سالم به در ببری، اگر چند داربست فلزی هم سر راهت سبز نشود، حتماً به مقصد خواهی رسید. نمی‌خواهم دراین موارد راه حل‌های رنگارنگ ارائه کنم. زیرا بافت فرهنگی رنگ پریده ما که ازبالا تا پایین جامعه را نیز شامل می‌شود، این درس را به ما داده که هیچ چیز درست نمی‌شود و تو هم مپرس.اما همه اینها برای من که به تازگی بینایی‌ام را از دست داده‌ام چندین برابر می‌شود. آری به تازگی. همان‌طور که شما نیز خبر دارید، چندسالی است که من ارتباط بصری با جهان پیرامون ندارم. این به کنار، حنجره و مغز من هم آسیب دیده که از بینایی تقریباً مهم تر هستند. درباره علت این مشکل به این اکتفا می‌کنم که بگویم: یک اتفاق شوم بود. چون خیلی اوقات علت‌ها دیگر مهم نیستند. بلکه آثار و پیامد آنهاست که اهمیت پیدا می‌کند. خلاصه بگویم که براثر آن اتفاق من مرگ مغزی شدم و بینایی‌ام را نیز از دست دادم پیش از این حادثه کار اصلی من موسیقی بود و اگر این چنین نمی‌شد حتماً درسطح حرفه‌ای آن را ادامه می‌دادم. اینجا شاید اهمیت حنجره برایم مشخص شود.
اما اینکه من چگونه با این مشکل کنار آمدم... اگر قدری برای مشکلات، هوش و اراده قائل شویم، فکر می‌کنم که آنها با توجه به ظرفیت‌های ما خود را می‌نمایند. من هروقت با مشکلی روبه‌رو می‌شوم، به طور عجیبی زودتر ازاینکه خودم را ببازم، به فکر راه حل می‌افتم و این بزرگترین ویژگی برای کنار آمدن با این مشکل بود. شاید مشکلات هم می‌دانند باید کجا بروند! البته حجم و میزان آن اتفاق به اندازه‌ای بود که هرگز نمی‌شد به جنبه مخربش فکر نکرد. اما همان توانایی به اضافه خانواده و دوستان باعث شد که بتدریج خودم را از آن گرداب بیرون بکشم. گردابی که شعاع آن هنوز هم ادامه دارد. بعد از چندسال دست و پنجه نرم کردن با بیمارستان و یک سری از درمان‌ها، تصمیم گرفتم که درزمینه‌ای غیر از موسیقی راهم را ادامه دهم. چیزی که مرا به سمت خود می‌کشاند، دانش و آگاهی بود. کوتاه سخن، با مشورت یکی از آشنایان رشته انسان شناسی (مردم شناسی) را انتخاب کردم و خیلی زود دیدم که همان چیزی است که دنبالش بودم. تا پیش ازاین به روان شناسی علاقه داشتم. اما به‌دلیل روحیه جمع‌گرا و اجتماعی که داشتم، انسان شناسی و به طورکلی علوم اجتماعی را چاره مشکلات این جامعه نابسامان می‌دیدم. بعد از چهار سال با معدل 50/19 از دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه آزاد فارغ‌التحصیل شدم و تقریباً دو سال بعد با رتبه 1 درهمین رشته درکنکور 96 قبول شدم و به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران عزیمت کردم.
مشکلات دانشجوهایی مثل من خیلی زیاد هستند. بزرگترین آنها شاید نبودن منابع مناسب باشد. از مشکلات درون دانشگاه که بگذریم، آیا خروجی ما چه می‌شود؟ شغل مناسبی برای ما هست؟ ارگان‌های موجود چند درصد از استخدامی‌های خود را به معلولان اختصاص می‌دهند؟ چیزی که بیشتر ازهمه آدم را دلگیر می‌کند، همین مواجهه و برخورد دیگران با ماست که گاه ازروی دلسوزی هم هست. اما تا همدردی مانده، دلسوزی چرا؟ گاه نچ نچ‌هایی که ازسر احساس ناراحتی از اوضاع ما می‌کنند، مثل مرغ ماهی خواری است که به ماهی‌های وجودت نوک می‌زند. راهش این نیست که ما را ببینند، بلکه بهتر است ما را نبینند. یعنی مثل سایر افراد با ما رفتار کنند. دراین زمینه حرف‌هایی در آکادمی گفته می‌شود که با واقعیت تناسب چندانی ندارد. اینکه خود ما و جامعه باید این را بپذیریم. بله ولی آیا درواقعیت هم این گونه است؟ به‌عنوان کسی که هر دو شیوه زندگی را تجربه کرده، می‌گویم نه. این وسط گاهی نوعی کاست هم به وجود می‌آید که می‌گوید: کبوتر با کبوتر، باز با باز. منظورم بخش عاطفی قضیه است. دیدن یا ندیدن چرا باید به این بیانجامد که من باید با که باشم و با که نباشم؟ نصیحتی ندارم. چون آن را کار بیهوده‌ای می‌دانم. اما به همدلی اعتقاد دارم. با جوان باید همدلی کرد. همه ما اقیانوسی از استعداد هستیم که اگر درست با آن برخورد شود، شکوفا خواهند شد.
دراینجا می‌خواهم از خانواده، بویژه مادر دوست داشتنی‌ام تشکر کنم که هیچ گاه پشت مرا خالی نکرده‌اند. همچنین ازدوستانم و باز بویژه یکی از دوستان نزدیکم که به من امید به زندگی می‌دهند.
از مسئولان کشورم می‌خواهم که به مسأله اشتغال ما بیشتر رسیدگی کنند. حرف دیگری نمانده. فقط می‌خواهم بگویم که «زمستان است» و من آرزو می‌کنم هرچه زودتر این زمستان به سر آید.»
برگ برنده‌ام استقلال است
داستان ادریس فتحی اما قدری متفاوت است. فتحی متولد سال 66 است و موفق به کسب رتبه یک در کنکور و مصاحبه مقطع دکتری در رشته مدیریت آموزشی شده است. او به تدریج نابینا شده و از سن دو سالگی کم کم بینایی اش را از دست می‌دهد تا اینکه در 12 سالگی کاملاً نابینا می‌شود. او به مدت چهار سال ترک تحصیل می‌کند و پس از چهار سال دوباره در یک مدرسه تلفیقی شروع به تحصیل می‌کند. او در حال حاضر در مقام مشاور و کارشناس تحصیلی دانش‌آموزان نابینا فعال است. این جوان موفق داستان موفقیتش را این گونه بیان می‌کند:«به‌دلیل مشکلات مادرزادی سال اول راهنمایی ترک تحصیل کردم. چرا که نگرش معلمان آن زمان با معلمان امروزی بسیار متفاوت بود و خیلی اوقات برای مشکلی که داشتم مرا مورد مواخذه قرار می‌دانند تا آنجایی که دیگر علاقه‌ای به تحصیل نداشتم. بعد از نابینایی هم از آنجا که در شهرستان زندگی می‌کردم تصورم این بود که نابینایان نمی‌توانند تحصیل کنند. من اهل سنندج هستم. بعد از چهار سال دوری از مدرسه از طریق اطرافیان دریافتم که نابینایان هم درس می‌خوانند پس شروع به درس خواندن در مدارس تلفیقی کردم و تا دوم دبیرستان در سنندج درس خواندم و بعد از آن به تهران آمدم و در مدرسه محبی تهران به ادامه تحصیل پرداختم. بعد از آن هم با تلاش فراوان در رشته علوم تربیتی در دانشگاه تهران پذیرفته شدم. به خاطر دارم از همان سال اول کارشناسی به‌عنوان مشاور در یکی از موسسات آموزشی شروع به کار کردم. من در تهران تنها بودم و ابتدای کار هم تحصیل هم کار واقعاً برایم سخت بود. مرخصی هایم را برای شب‌های امتحان نگه می‌داشتم و شب‌ها نهایت دو تا سه ساعت می‌خوابیدم. زمانی که در دوره کارشناسی درس می‌خواندم قبول شدن در دوره ارشد برایم رویا بود. اما زمانی که وقتش رسید با هدفگذاری و برنامه‌ریزی دقیق توانستم در همان رشته در همان دانشگاه پذیرفته شوم. من واقعاً برای تحصیلم هزینه کردم و در بسیاری از مواقع مجبور می‌شدم به افرادی پول دهم تا منابع را برایم گویا کنند. البته دانشگاه به دانشجویان کار دانشجویی می‌داد و برای کمک به دانشجویان نابینا مبلغ اندکی در نظر می‌گرفت اما کافی نبود. باز هم در آن دوره پذیرفته شدن در آزمون دکتری برایم غیر ممکن می‌آمد اما باز هم وقتی به زمانش رسیدم متوجه شدم قابلیت آن را دارم که بتوانم قبول شوم. البته ناگفته نماند قبول شدن در مصاحبه آزمون دکتری کار یک شب و دو شب نیست. من در تمام دوره کارشناسی سعی کردم نگرش استادان را نسبت به خودم که یک فرد نابینا بودم عوض کنم. دو نگرش در میان استادان دانشگاه غالب است یا تصورشان این است که فرد قابلیت و توانایی حضور در دانشگاه را ندارد یا بسیار نگرش مثبت و همدلی دارند که به توانمندی افراد معلول ایمان دارند. تمام سعی من این بود تا با ارائه کارهایم نگرش افراد را به توانمندی افراد معلول سوق دهم. در زمان مصاحبه دانشجویان همتراز من یا من را یک رقیب قوی می‌دیدند یا درکل نادیده می‌گرفتند. من در مدت 10 دقیقه‌ای سرنوشت ساز مصاحبه خودم را ثابت کردم و نگرش‌ها را نسبت به یک فرد نابینا برای استادانی که مقرر بود تصمیم بگیرند عوض کردم. کلام من این است که رتبه یک شدن برای یک فرد نابینا تا زمانی که جامعه او را نپذیرد هیچ ارزشی ندارد. شما اگر در کنکوررتبه یک شوی اما جامعه با دیدنت نتواند به توانمندیت پی ببرد هیچ ارزشی ندارد. من 11 سال از زندگی‌ام را به دور از خانواده در خوابگاه زندگی کردم و شاید برگ برنده من استقلالم بود.»
این متخصص آموزش نابینایان در مورد جامعه و پذیرش افراد نابینا می‌گوید: چیزی که در بحث بچه‌های دیرنابینا اهمیت دارد پذیرش خانواده است. یعنی اول خانواده باید نابینایی فرزندش را بپذیرد تا بتواند این پذیرش را به کودک القا کند. خانواده‌ها نباید غیر از خودشان کسی یا سازمانی را مسئول کودک شان بدانند. هیچ سازمانی تا زمانی که خودشان مشکل فرزند را نپذیرند نمی‌توانند به کودک کمک کنند. من دانش‌آموزانی را می بینم که هنوز خود را از جامعه پنهان می‌کنند. من پدری را می‌شنا سم که می‌گفت دو عصای سفید برای بچه‌ام خریده‌ام اما وقتی به خانه بردم مادرش عصا را پنهان کرده است. تا خانواده نپذیرد کودک نمی‌تواند معلولیتش را بپذیرد. در قدم بعد از افراد جامعه می‌خواهم که با یک فرد نابینا مثل یک فرد عادی برخورد کنند و به خاطر نابینایی از اشتباه افراد نگذرند. حس ترحم غلط است. شما در مقابل اشتباه یک فرد نابینا باید به او فرصت بدهید نه اینکه اشتباه را ندیده بگیرید.
ادریس فتحی در مورد آینده خود می‌گوید: من در حال حاضر تقریباً با تمام مخاطبان نابینای ورود به دانشگاه ارتباط دارم و راهکارهایی به آنها برای موفقیت در این امتحان مهم می‌دهم. در نظر دارم بعد از فراغت از مقطع دکتری، موسسه آموزشی برای متقاضیان شرکت در کنکور راه‌اندازی کنم و یقین دارم موفق خواهم شد.
 
تاریخ ثبت در بانک 9 آذر 1397