کد sr-22736  
عنوان اول شادیانه‌های مهیج، آواز بلند امید شهر دختران: گزارشی از نشست جوانان نابینای کاشانی در باغ فین  
نویسنده مجید سرایی  
نوع کاغذی ، الکترونیک  
مقاله نشریه روزنامه ایران، صفحه توانش  
شماره پیاپی 16 شهریور 1396  
زبان فارسی  
متن عاشقانه‌تر و شادیانه‌تر از هر نمایش و داستان هستند. برایشان اصلاً اهمیت ندارد که دور و بر پر است از آدم‌های بزرگسال و ممکن است با اوج گرفتن سر و صدا‌هایشان، فریاد آنها را به آسمان بلند کنند. شاید هم فهمیده‌اند که هدف تفریح است و هیچ کس حق ندارد به شخص یا گروهی حتی «تو» بگوید، چه رسد به اینکه اعتراض کند چرا سر و صدا می‌کنید؟ کاری به این ندارند در حاشیه یک همایش علمی در سطح ملی که توسط جامعه نابینایان کاشان و دانشگاه این شهر برگزار می‌شود شرکت کرده و شلوغ می‌کنند. حتی به این هم کاری ندارند که در یک باغچه رستوران با صفا، درست چسبیده به عمارتی که دو قرن پیش، یکی از بزرگترین اصلاحگران تاریخ به قتل رسیده است (باغ فین کاشان)، جمع شده‌اند و تمام آدم‌هایی که بر تخت‌های اطراف تختی که آنها نشسته‌اند، علاوه بر بزرگی سن و سال، جزو قشر دانش آموخته یا پژوهشگر یا در نهایت از مدیران تشکل‌های نابینایان هستند. فقط به یک چیز فکر می‌کنند؛ آواز خواندن، گفتن و خندیدن. از اینکه در قالب یک گروه 20 نفری از دوستان همنوع، یکی از بزرگترین تخت‌های آن رستوران را اشغال کرده‌اند، احساس نوعی شهر دخترانه می‌کنند و تا آماده شدن شام، حسابی می‌زنند و می‌خوانند.
سر و صدای آکنده از شادی گروه 20 نفره دختران بین 12 تا 16 ساله توجه همه را به خود جلب کرده. نکته جالب، ترانه‌هایی است که می‌خوانند؛ اصلاً ربطی به سن و سالشان ندارد. «امشب شب مهتابه، حبیبم رو می‌خوام. حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام.» کمی بعد یکی را عروس می‌کنند رویای بسیاری از این دختران نیز همین است پوشیدن لباس سفید عروسی همانند همه دختران سرزمینم و می‌خوانند: «جشن بزرگانه، ایشالله مبارکش باد.» به همین اندازه جالب، ساز کوبه‌ای است که این گروه 20 نفره از دختران نوجوان نابینا و تنها پسر همنوع این جمع را همراهی می‌کند؛ نوازنده که در واقع لیدر گروه است و به‌عنوان گل سرسبد، در وسط جمع نشسته، دختر پر شر و شوری است به اسم عطیه که با استفاده از دو بطری خالی آب معدنی، با ریتم‌هایی گاه موزون و گاه ناموزون، آواز‌ها را رهبری و همراهی می‌کند. هر کار کردم تا در مصاحبه با من شرکت کند، اصلاً حاضر نشد و تقریباً همه از او تبعیت کردند. مخصوصاً پسر جمع که حتی نخواست اسمش را بدانم.
بی‌توجه به اینکه خبرنگار روزنامه ایران سپید کنار تختشان ایستاده و تقاضای مصاحبه می‌کند، به ساز و آواز خود ادامه دادند. بالاخره بعد از کلی چانه زدن، تنها دو نفر که در گوشه‌ای از تخت بزرگ «شهر دختران» نشسته بودند، قبول می‌کنند تا باهم گپ بزنیم. در طول این گپ و گفت مختصر معلوم شد که همه این بچه‌ها، از اعضای جامعه نابینایان کاشان هستند که شبیه این برنامه را ظاهراً در محل آن تشکل دارند. ریحانه، دختر نابینای 13 ساله است که امسال به کلاس هفتم می‌رود.
در طول تابستان از کلاس‌هایی که در جامعه نابینایان کاشان دایر بود، مثل قرآن، ارتباطات میان فردی و موسیقی استفاده کرده و مخصوصاً از کلاس‌های دکتر ارفعی (ارتباطات میان فردی) خیلی راضی است. با صدایی گرفته که مشخص بود از بلند آواز خواندن به آن روز افتاده، در میان حجم عظیم صدا‌های دوستانش، از علایق شغلی‌اش در آینده می‌گوید: «آرزو دارم یا دکتر شوم، یا معلم یا پرستار بچه.» به نظر خودش توانایی خوبی در بچه‌داری دارد: «فکر می‌کنم، البته خودم فکر می‌کنم که بچه داری‌ام خوب است.» می‌گوید که شیطنت یکی از مهم‌ترین کارهایی‌است که با همین دوستانش در محل جامعه نابینایان انجام می‌دهند: «ما سه یا چهار روز در جامعه نابینایان کاشان جمع می‌شویم، می‌گوییم و می‌خندیم و شیطنت می‌کنیم. درکل خوشیم.» حجم صدای آواز خوانی دختران به قدری بالاست که صدای فاطمه رشیدی، دختر 16 ساله نابینا را بسختی می‌شنوم. گاه جملات او با جملات ترانه دوستانش مخلوط می‌شود: «اسمت مثل گلای اطلسی قشنگه، دوستت دارم چه کنم دلت مثل سنگه....» درباره آینده شغلی‌اش هنوز تصمیم نگرفته، اما از مثل آوردن در صحبت‌هایش معلوم است که خیلی کتاب می‌خواند: «هنوز درباره شغلم تصمیم نهایی نگرفته‌ام. رشته‌ام انسانی است، اما اینکه چه شغلی انتخاب کنم، هنوز مشخص نکرده‌ام. به قول قدیمی‌ها: یک سیب وقتی از آسمان به زمین می‌آید، هزار چرخ می‌خورد.» علاقه‌مند به روزنامه نگاری و عاشق رمان است: «آخرین رمانی که خواندم، سیندرلا بود که خیلی دوستش داشتم.» قرار است امسال برای ادامه تحصیل، به تهران برود و در مدرسه نابینایان دخترانه نرجس تحصیل کند. فاطمه تفریحاتش را به دو دسته تقسیم می‌کند: «اگر در کاشان باشم، با همین دوستانم خوش می‌گذرانم یا اینکه به منزل اقوام می‌روم، اما در صورتی که مقیم تهران شوم، سعی می‌کنم با همسن و سال‌های خودم دوستی برقرار کنم و از ایام زندگی‌ام لذت ببرم.»
وقتی اطلاع دادند که غذا آماده شده، کم کم سر و صدای دختر‌ها هم خوابید تا بعد از صرف شام، دوباره برنامه‌شان را از سر بگیرند. در طول آن شب، تصاویر شادیانه‌های دختران نوجوان نابینای کاشانی را در ذهنم مرور می‌کردم و در این آرزو بودم که‌ای کاش، مسئولان شهرداری‌های شهر‌های بزرگ و کوچک، این امکان را فراهم کنند تا شهروندان نابینا مثل دیگر شهروندان بتوانند به جای اینکه دائماً در تشکل‌هایشان گرد هم جمع شوند، در اماکن عمومی در قالب گروه‌های کوچک و بزرگ، تفریح کنند.
 
تاریخ ثبت در بانک 7 آذر 1397