کد | sr-22723 |
---|---|
عنوان اول | دل روشن و دنیای قشنگ نابیناها: راننده تاکسی دزفولی خود را وقف سرویس دهی به نابینایان کرده است |
نویسنده | سحر اسدی |
نوع | کاغذی ، الکترونیک |
مقاله نشریه | روزنامه ایران، صفحه توانش |
شماره پیاپی | 5 آبان 1395 |
زبان | فارسی |
متن |
نابینایان روشندل شهر دزفول سال هاست که با راننده «تاکسی مهربانی» آشنا هستند؛ راننده ای که خود را وقف آنها کرده و تاکسی اش را به نوعی در اختیار آنها قرار داده است. شماره اش را همه نابیناهای شهر دارند و کافی است نابینایی با او تماس بگیرد، بلافاصله خودش را می رساند و با تاکسی اش او را به هر نقطه از شهر که بخواهد، می رساند. خودش میگوید، پاکی و زلالی روح نابینایان مهمترین عاملی بوده که او را درمسیر خدمت به آنها قرار داده؛ علیرضا حسینزاده، راننده تاکسی 53 ساله دزفولی، بزرگترین لذت زندگیاش را خدمت به کسانی میداند که با چشم دل زیباییهای این دنیا را میبینند. او که 35 سال است- به قول خودش- غربیلک میچرخاند، از روزهایی برایمان گفت که برای نخستین بار پشت فرمان تاکسی نشسته بود: ما 5 برادر و 3 خواهر بودیم و من فرزند دوم خانواده بودم. نوجوان بودم که پدرم را از دست دادم. برادر بزرگترم جدا شده و به شهر دیگری رفته بود و تأمین مخارج خانواده به دوش من افتاده بود. 18 سال را تازه پر کرده بودم که تصدیق گرفتم و برای اولین بار پشت فرمان تاکسی نشستم. با مسافرکشی خرج زندگی خواهر و برادرهایم را درمیآوردم. چارهای نداشتم جز اینکه هر روز از صبح زود پشت فرمان بنشینم و تا دیر وقت کار کنم. خواهر و برادرها که کمی از آب و گل درآمدند، خودم هم آستین بالا زدم و ازدواج کردم و امروز دو دختر و یک پسر دانشجو دارم. حسین زاده ادامه داد: مهرماه سال 81 بود که یک کودک نابینا سر راهم قرار گرفت. یکی از پزشکان شهر که مرا میشناخت، از من خواسته بود تا کودک نابینایی را سوار ماشینم کنم و به مدرسه ببرم. آن روزها هادی- همین کودک نابینا- کلاس پنجم درس میخواند و امروز عضو هیأت مدیره جامعه نابینایان دزفول و مدرس خط بریل دانشآموزان نابیناست و من از نزدیک شاهد موفقیت و رشد او بودهام. قصه را کوتاه کنم. آن روزهادی در ماشین من با زبان کودکانهاش از زیباییهای زندگی برایم گفت. انگار که طلسم شده باشم، حرفهایش تأثیر عجیبی روی من گذاشت. صداقت و پاکی در کلماتی که به زبان میآورد، موج میزد و من اصلاً متوجه نشدم که زمان چگونه گذشت. داوطلب شدم روز بعد هم خودم او را به مدرسه ببرم. روزهای بعدتر، هادی یکی از دوستانش را همراه خودش آورد و به این ترتیب در هفتهها و ماههای بعد تعدادشان بیشتر و بیشتر شد. هر روز آنها را از مقابل خانههایشان سوار میکردم و به مدرسه میبردم و عصر نیز بازمیگرداندم. وقتی سوار ماشین من بودند، احساس میکردم چند فرشته را سوار کردهام. در کنار رفتن به مدرسه تصمیم گرفتم تا در کارهای دیگر هم به آنها کمک کنم. شماره تلفنم را به همهشان دادم تا اگر نیاز به تاکسی داشتند، به من اطلاع بدهند. بچههای روشندل مرا حاجی صدا میزنند و از بوق ماشین مرا میشناسند. تعدادی از آنها که شاگردان کلاس آواز هستند، در طول مسیر برای من آواز میخوانند. با وجود آنکه از داشتن نعمت چشم محرومند اما قدرت شنوایی و درک بالایی دارند و عجیب اینکه آنها زیباییهایی را میبینند که ما اگر 500 سال هم زندگی کنیم، نمیتوانیم آنها را ببینیم. همیشه از زیباییهای زندگی میگویند. وقتی در کلاسهای جهتیابی نحوه عصا زدن را میآموزند، من هم همراهشان به خیابان میروم تا نحوه عصا زدن و عبور از خیابان را تمرین کنیم. راننده «تاکسی مهربانی» با حسرت از دنیای آنها میگوید و باز هم میگوید: «کاش پزشکان و دندانپزشکان مهربانی در این شهر پیدا شوند و این فرشتههای پاک را بنا به وسع جیبشان درمان کنند. بسیاری از آنها از وضعیت مالی خوبی برخوردار نیستند و متأسفانه دندانهایشان وضعیت مناسبی ندارد. 14 سال است که با این فرشتهها زندگی میکنم. واقعاً باید به این بچهها نزدیک شوید تا بفهمید که چه موجودات فوقالعادهای هستند. گاهی حسرت لحظات شیرین آنها را میخورم و با خودم میگویم کاش من هم میتوانستم زیباییهای زندگی را- آنطور که آنها میبینند- با چشم دل ببینم. |
تاریخ ثبت در بانک | 7 آذر 1397 |