کد | sr-22703 |
---|---|
عنوان اول | با چشمانی بسته به جنگ زبالهها رفتم: گفت و گو با فعال نابینای محیط زیست |
نویسنده | حمید داوودی |
نوع | کاغذی |
مقاله نشریه | روزنامه ایران، صفحه توانش |
شماره پیاپی | 7 تیر 1397 |
زبان | فارسی |
متن |
چند وقتی است در دنیای مجازی تصویر دختر بلوچی با پوشش محلی دست به دست میشود که چند کیسه پر از زباله در دستانش قرار دارد و مشغول جمعآوری آشغالهای بر جای مانده از شهروندان بیتوجه است. این تصویر کمی فرق دارد، این بار دختری نابینا دست به کار شده تا شهرش را از زبالههای گردشگران پاک سازد. رنگ شادی برتنش و پای بر خاک نرم و گرم «درک» سیستان و بلوچستان گذاشته است. جایی که ایستاده گلچینی از بهترینهاست و بیشک میتوان در آنجا یکی از زیباترین منظرههای آفرینش را به تماشا نشست؛ ساحلی که با شنهای صحرایی منظرهای بیوصف را برای دیدگان آدمیان رقم زده است. اما نکتهای که ذهن هر بیننده را درگیر میکند و لبخند را از چهره هر انسانی محو میکند، زبالههای آدمهایست که بیتوجه به منظره بکر این ساحل زیبا در جای جای«درک» رها کردهاند. حال دختری نابینا دست به کار شده تا با ثبت یک تصویر ناخوشایند اما انگیزشی به گردشگران بگوید چابهارهمیشه میزبان گردشگران و طبیعت دوستان است اما با انبوهی از زباله این طبیعت زیبا را آلوده نسازید. با کمی جستوجو در فضای وب موفق شدم نام و نشانی ازاین دختر نابینای بلوچی بیابم تا با او درمورد تصویر انگیزهسازش صحبت کنم. در شهری رشد یافته که در تمام سال آب و هوایش بهاری است و درهمه فصول پذیرای تعداد بیشماری از گردشگران است. سیما رئیسی متولد شهریور 1366 و دانشجوی دکترای علوم سیاسی است اما فعالیتهایش در درس و دانشگاه خلاصه نمیشود. او فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی مختلفی را در کارنامه زندگیاش ثبت کرده است. دختر جوان نابینا از دست سرنوشتی برایمان میگوید که مسیر زندگیاش را تغییر داد و ثبت تصویری که در جای جای دهکده جهانی میتوان او را جست. این بانوی چابهاری میگوید: «چالش کلمهای است که از کودکی با او همراه شدم و سعی کردم از پس چالشهای پیش رویم بخوبی برایم. اگر از دوران کودکیام بپرسید باید بگویم نابینا نبودم اما بهطور مادرزادی دچار بیماری آب سیاه هستم. این بیماری سبب شد تا 7 سالگی سوی یکی از چشمانم کم و کمتر شود و حال که آماده رفتن به مدرسه هستم میگویند باید در مدرسه استثنایی درس بخوانم. درآن دوران به خاطر بیماری و ضعف دیدی که داشتم بسیاری از کارهایم را کند انجام میدادم و بیدقت بودم. این امر موجب شد که تصور کنند من عقب مانده ذهنی هستم. با تلاش فراوان پدرم و همکاری آقای آبیار معلم مدرسه استثنایی، یاد گرفتم کارهایم را چطور انجام دهم. سه سال از دوران ابتدایی را در مدارس استثنایی گذراندم تا اینکه تصمیم گرفتم برای مقطع بالاتر در مدرسه عادی ثبتنام کنم. در چابهار نگاه خوبی به دانشآموزان مدارس استثنایی ندارند و گمان میکنند هر فردی که دراین گونه مدارس تحصیل میکند از لحاظ ذهنی دچار مشکل است. وقتی به مدرسه عادی رفتم با بیمهری معلمها روبهرو شدم. هر زمان معلم سوالی میپرسید، همه برای جواب دادن، دستشان را بالا میبردند اما هیچ وقت به من اجازه پاسخگویی داده نمیشد. این بیتوجهی سبب شد از مدرسه دل زده شوم و موضوع را با خانوادهام مطرح کنم. با هماهنگی پدرم، معلم استثنایی مرا تا مدرسه همراهی کرد و از معلم و مدیرعلت این بیتوجهی را پرس و جو کرد. استدلال آنها بر این بود که سیما از مدرسه استثنایی آمده و نمیتواند همپای دیگر دانشآموزان درس بخواند. آقای آبیار برای اینکه ثابت کند از هوش و حافظه چیزی کم از دیگران ندارم درخواست کرد مسابقه ریاضی بین من و دانشآموزان ممتاز کلاس برگزار شود. دراین مسابقه توانستم خود را اثبات کنم و از آن روز به بعد دیدگاه معلمها و دانشآموزان نسبت به من تغییر کرد. این بیماری همچنان همراه من بزرگ شد تا دوم راهنمایی که دید یکی از چشمانم را به طور کامل از دست دادم و پزشکان بالاخره تشخیص دادند بیماریام آب سیاه است. چشم دیگرم را عمل کردند تا حداقل دید یکی از چشمانم را حفظ کنم، اما نشد.! بعد از عمل همه چی خوب بود و موفق شدم دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی را پشت سر بگذارم.میان صحبتهایش سکوت کرد و گفت:«امان از کنکور و شبهای آن». از او پرسیدم چرا؟ که ادامه میدهد:«باور میکنید استرس کنکور بیناییام را گرفت.» دلیلش را جویا شدم که میگوید: «دوران کنکور برایم بسیار پرفشار و استرس زا بود. وقتی فهمیدم در کنکور قبول نشدم یک شبه فشار چشمم بالا رفت و دیدم را به طور کل از دست دادم و نابینای کامل شدم. اکنون فقط کمی نور را آن هم مبهم میبینم. بعد از مدتی دانشگاه آزاد قبول شدم. راضی کردن پدر و مادرم برایم به چالش جدیدی مبدل شد چرا که میخواستم زاهدان درس بخوانم. پدر و مادرم و البته کل فامیل مخالف بودند که به زاهدان بروم و ادامه تحصیل دهم آنها نگران بودند مبادا به خاطر نابیناییام دچار مشکل شوم. پدرم با وجود نارضایتی از تحصیلم در زاهدان این اجازه را داد تا تصمیم آخر را خودم برای زندگیام بگیرم. من نیز عازم دانشگاه شدم. رفت و آمد از چابهار به زاهدان برای یک دخترآن هم نابینا بسیار دشوار بود. بارها و بارها در مسیر رفت و آمد در شهر به مشکل برخوردم و چندین بار داخل چاله چولههای شهر گیر کردم اما این سدهای شهری مانع از ادامه تحصیلم نشد. در مقاطع مختلف زندگی مشکلات هم برایم رنگ و بویی جدیدتر پیدا میکرد. من تنها دختر معلول خوابگاه بودم و برای آنکه این نقص جسمانی در چشم کسی نیاید و دلسوزیهای بیمورد نشود، هم پای دیگران تلاش کردم تا جزو بهترینها باشم. معلولان در شهرهایی مثل چابهار کمتر دیده میشوند و اکثر مردم براین باورند که معلولان توانایی هیچ کاری را ندارند. سختیهایی که در دوران مختلف زندگی متحمل شدم سبب شده است هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم همیشه گفتم و باز هم میگویم، نه تنها نمیخواهم به دوران کودکیام برگردم حتی حاضر نیستم به یک روز قبل زندگی بازگردم. این یکی از ویژگیهای من است که میخواهم رو به آینده باشم و خود را درگیر ثانیههای از دست رفته زندگی نکنم. تحصیلات را تا دکتری ادامه دادم تا به همه ثابت کنم نابینایی نمیتواند توانمندی فردی را مختل کند و راه را برایش ببندد. درست است که شرایط همیشه بر وفق مراد ما معلولان نیست، هم از لحاظ فرهنگی و هم اجتماعی اما اصل باور و تغییرنگرش خودمان است. در وجود همه ما توانایی خاصی نهفته است فقط کافی است پیدایش کنیم.» عکسی که از سیما رئیسی ثبت شد و اکنون در اکثر سایتها و شبکههای مجازی میتوان دید مربوط به فعالیتهای اجتماعی است که جدای از درس و دانشگاه انجام میدهید، چه شد که فعال محیط زیست شدید؟ درکنار تحصیل فعالیتهای اجتماعی راهم دنبال کردم تا دیدگاه مردم شهر را نسبت به معلولان تغییر دهم. اما بیشتراز همه فعالیتهای اجتماعی که تاکنون انجام دادم فقط آن عکس بود که سیما رئیسی را به مردم نشان داد. بهعنوان یک شهروند هیچگاه زباله هایم را روی زمین نریختم حتی وقتی سطلی پیدا نمیکردم آن قدر آشغال را در دستم میگرفتم تا آن را داخل سطل زباله بیندازم.داستان آن تصویر هم کاملاً اتفاقی بود، روزی به همراه خانواده برای گذراندن اوقاتی خارج از خانه به تفرجگاههای نزدیک خانه رفتیم. متأسفانه «منطقه درک» با انبوهی از زباله ادغام شده بود و بحث تمیز کردن محیط زیست میان خانواده و دوستانم شکل گرفت از آنها یاری خواستم تا جایی که میتوانیم قدری از این زبالهها را جمع کرده و فضای تفریحیمان را تمیز کنیم. وقتی شروع کردیم موفق شدیم 20 الی 30 پلاستیک پر از آشغال را از روی زمین جمع کنیم، باورم نمیشد محیطی که درآن قدم میگذارم آنقدر کثیف باشد. هنگامی که مشغول جمعآوری زباله بودم از دوستم خواهش کردم عکسی بگیرد تا آن را در روز جهانی زمین پاک در صفحه مجازیام قرار دهم. میخواستم با این عکس فرهنگسازی کنم و به همه نشان دهم فرقی نمیکند چه شرایط جسمانیای دارید، همه در مقابل محیط زیست مسئولیم. فکرش را هم نمیکردم این عکس چنین بازخوردی را درمیان مردم داشته باشد. اگر این تصویر بتواند حتی یک نفر را از ریختن زباله روی زمین منع کند یا فرد دیگری را تشویق به جمع کردن زباله، من رسالتم را تا حدی انجام دادهام. آن روز موفق شدم زبالههای بسیاری را جمع کنم اما چقدر یا چند روز میتوانم این کار را تکرار کنم. موضوع افکار اشتباه تعدادی از مردم است که فکر میکنند زباله خودش به طبیعت برمی گردد و در خاک تجزیه میشود. اما بیشتر زبالههایی که جمع کردم از جنس پلاستیک بود و 500 سال زمان لازم است تا جذب زمین شود. چرا خودمان را با حرفهای دروغین گول میزنیم و وجدانمان را آسوده میسازیم.اگر هر شهروندی مسئول زباله تولیدی خودش باشد زیبایی دوباره به چهره ساحل برمیگردد فرقی نمیکند ساحل دریای خزر باشد یا آبهای همیشه فارس هرجا که قدم میگذاریم باید تمیز و پاکیزه بماند. اگر روزی مسیرتان به چابهار افتاد، میان رملهای شنی درک بایستید از رملها بالا بروید. تصویر کویر و دریا به هم میپیوندد و منظره نابی را میسازد که ساعتها میتوان به تماشا نشست و از طلوع و غروب خورشید در دریای عمان لذت برد. چابهار زیباست و همه مردم حق دارند از طبیعت منحصربه فردش لذت ببرند. «من نابینا هستم و این زیبایی را در تصاویری که از بچگی دیدهام در خاطرم ثبت کردهام اما وقتی در کنار ساحل قدم میزنم و پاهایم به زباله و پلاستیکهای رها شده برخورد میکند خیلی سخت نیست تصور کنم چه بلایی بر سر ساحل زیبای چابهار آمده است. بینا و نابینا ندارد باید فرهنگسازی را از خودمان شروع کنیم.» |
تاریخ ثبت در بانک | 7 آذر 1397 |